Archive for یادداشت

سندروم هندوانه شب یلدا

من با سندرم ملکه زنبور عسل(Queen bee syndrome) آشنا نبودم. سقف شیشه‌ای(glass ceiling)* را می‌شناختم و کف چسبنده(sticky floors)** را- ولی این یکی را از دوستم که دکترِ مدیریت منابع انسانی است یاد گرفتم. سندرم ملکه زنبور عسل وصف حال زنانی است که وقتی در موقعیت‌های ممتاز شغلی قرار می‌گیرند نسبت به زیردستانِ زن خود سختگیری بیشتری دارند، اجازه نمی‌دهند سایر زنان به موقعیت‌های ممتاز دست یابند و از کمک به آنها دریغ می‌کنند.

سندرم تزئین هندوانه شب یلدا را دیشب خودم ساختم،  شاید معادل خارجی داشته باشد که من نمی‌شناسم. شاید هم چون  بیشتر در فرهنگ ما رایج است معادل خارجی ندارد. سندرم تزئین هندوانه شب یلدا اشاره به تأکید بر الگوهای نقشی زنانه است وقتی توسط زنان فرهیخته و موفق و ممتاز جدی گرفته و بازتولید می‌شود. اشاره به مدیر ارشدی است که از فرق سر تا نوک پا را جراحی زیبایی کرده؛ پزشک جراحی است که خودش را هلاک کرده تا سفره‌های آنچنانی(همه هم دستپخت خودش) برای تولد فرزندانش بیندازد. دکتر فیزیک جوان و موفقییست که قبل از ازدواج، یکسال تمام وقت صرف جزئیات مراسم عروسی‌اش کرده… تایپیستی است که ناخن می‌کارد؛ زن تازه زایمان کرده‌ای‌است که به فاصله چند ساعت، بزک کرده و خندان جلوی عکاسان ظاهر می‌شود، هنرپیشه پر کاریست که شش فرزند دارد، تازه عروس دانشجو و شاغلی‌است که سحر بیدار می‌شود و قبل از رفتن به دانشگاه برای همسرش سفره صبحانه هفت رنگ می‌اندازد؛ عروسِ صاحب نوزاد مریضی است که تمام مدت مشغول برنامه ریزی برای تنظیم روابط با خانواده همسر و کم نیاوردن در رفت و آمدهاست… این زنان کوهنوردانی هستند که شاید با کفش پاشنه میخی روی صخره‌ها  برقصند، ولی قهرمان نیستند… شاید بگویید علاقه شخصی‌شان است آلامد بودن و داشتن چندین فرزند و روابط خانوادگی زیاد و گعده‌های دوستانه مفصل و پر تشریفات و درست کردن اقسام فینگر فودها و کیک‌های ماه‌گرد و صبحانه هفت رنگ و  سفره یلدا با هندوانه‌ تزیین شده و هیکل قشنگ و موی بلند …اصلن تجسم زنانگی و مادری و همسری‌اند آنچنان که در عالم مثل افلاطون هست …شاید بگویید به توی بی‌هنرِ تک بعدی که همان یک بعدت هم بی عمق است چه مربوط!

مادام که این رفتارها نمایش بیرونی نداشته باشند، واقعن به منِ نوعی ربطی ندارد، ولی وقتی به برکت عالم کوچک مجازی، و گل سر سبدش اینستاگرام، به هر طرف که رو کنیم با نمایش این کمال لایزال مواجه می‌شویم قضیه فرق می‌کند…چراکه دامن می‌زند به زیاد شدن انتظارات اطرافیان و جامعه …اگر از مادران ما که نسل انقلاب بودند توقع می‌رفت همزمان همسران و مادران و شاغلان و مبارزان خوبی باشند، امروز فشار شدید اجتماعی درباره ظاهر و زیبایی و همه‌کارگی هم به آن افزوده شده… مد، لاغری، جوانی، فینگرفود، عکاسی سالانه آتلیه بچه، کیک تولد عمه همسرجان، باله در آب بچه، مهمانی سالگرد ازدواج، کلاس موسیقی بچه و البته هندوانه تزئین شده سفره شب یلدا، … به نظرم در انتشار و ترویج این کارها نه تنها فضیلتی وجود ندارد که به لحاظ اخلاقی محل اشکال است… نه تنها محل اشکال است که از آنطرف اگر فضیلتی باشد در پنهان کردن این توانایی‌ها و هنرهاست برای پرهیز از ایجاد رنج مضاعف برای زنان و همسران و مادرانی که به لحاظ فیزیکی، اقتصادی و اجتماعی نمی‌توانند اینقدر کامل باشند و یا اگر بتوانند هم  دارند در برابر این کلیشه‌ها و گذاشتن بار بیشتر بر گرده زنان مقاومت می‌کنند.

 

*استعاره‌ای که  به موانع ناپیدایی اشاره می‌کند که اجازه نمی‌دهد افراد از سطح معینی در نظام سلسله مراتبی بالاتر روند.

** استعاره‌ای که در تکمیل سقف شیشه‌ای ساخته شده و به الگوهایی در ساختار اجتماعی/اقتصادی/ شغلی اشاره دارد که اجازه بالاتر رفتن از مشاغل خرد  را به زنان نمی‌دهد.

 

بعد التحریر:

بعد از نگارش این مطلب همان دوست دکترم این دو اصطلاح مرتبط با بحث را نیز به من معرفی کرد:

 اولی شبکه رفقای قدیمی/ پسران خوب (Old boy network)که به انحصارطلبی گروههایی از مردان اشاره دارد که از قدیم (مثلن دوره مدرسه) با هم بوده‌اند و وقتی به سمت‌های مدیریتی می‌رسند همچنان در حلقه بسته خود کار می‌کنند. نمونه‌ای که در ایران هم بی سابقه نیست: دانش‌آموختگان در مدارسی مانند نیکان و مفید و مثل آن.

دومی صخره شیشه‌ای(Glass cliff) که قرار دادن زنان در سمت‌های بالای مدیریتی است، درست در زمان و شرایطی که شانس پیروزی اندک و احتمال شکست در بالاترین حد است.

اطلاعات بیشتر درباره این اصطلاحات را اینجا و اینجا و اینجا  بخوانید.

Comments (2)

لیلا حساس است!

الف- طبیعی‌است که در یک جامعه سنتی، زنانی که به نحوی با مردان قدرتمند نسبت و بستگی پیدا کنند بیشتر دیده شوند/  زیر سایه سنگین آنان هرگز دیده نشوند. نمونه‌های فراوانی از این زنان در جامعه ما وجود دارد. در روزهای گذشته، بحث درباره سه تن از این زنان به سه دلیل متفاوت نقل شبکه‌های اجتماعی بود. لیلی گلستان دختر ابراهیم گلستان که در سخنرانی‌ای از همتش برای تغییر و ایستادن روی پای خود گفته بود، فاطمه صادقی دختر صادق خلخالی که در مصاحبه‌ای با مجله اندیشه پویا از پدرش سخن گفته بود و لیلا حاتمی دختر علی حاتمی که او نیز در مصاحبه‌ای در همان شماره از همان مجله از کارنامه‌اش حرف زده بود. به لیلی گلستان حمله شد که تو با استفاده از سرمایه اجتماعی و اقتصادی پدرت به همه جا رسیدی و حالا قدرناشناسانه و متبخترانه بر طبل «خواستم و شدم» می‌زنی؛ که خیلی ها خواستند و نشد؛ که اگر پدر و شوهرت نبودند تو نه می‌توانستی و نه می‌شدی و… فاطمه صادقی را نواختند که خواسته با بغض و نشان دادن چهره انسانی از پدرش او را تطهیر کند و… ولی مصاحبه لیلا حاتمی را تلطیف کرده و دست به دست می‌کردند. از یکی از دوستان سینما شناسمان که گزیده مصاحبه را منتشر می‌کرد پرسیدم «شما اصل مصاحبه را دیده‌اید؟ این همه خودشیفتگی و نگاه متفرعنانه از بالا به پایین آنقدر ناخوشایند است که آدم خیال می‌کند نشریه مزبور از روی شیطنت و برای تخریب آن را تعدیل نکرده است.» دوستان اما گفتند قدری خوشیفتگی برای کسی چون او طبیعی و به حق است و توضیح دادند لیلا شخصیت بسیار حساسی دارد و نباید بر بهترین بازیگر زن ایران خرده گرفت که مثلن چرا گفته در فیلمهای کیارستمی بازی نمی‌کردم چون کارگردان بزرگ اجازه نمی‌داد «من» دیده شوم یا بازی در ارتفاع پست را قبول نمی‌کردم چون باید با لهجه جنوبی حرف می‌زدم یا اگر فیلم من دیده نشد دلیلش بی‌فرهنگی مردم است …

ب- به شیوه تکه تکه شدن مصاحبه فاطمه صادقی و لیلا حاتمی نگاه کنید! از سوال و جواب درباره تاثیر شخصیت والدین بر فرزندان به این نتیجه رسیده‌اند که «فاطمه صادقی هم خودش را ژن برتر می‌داند!» ولی صحبت‌های خودستایانه لیلا حاتمی را اساسن حذف کرده‌اند چون «لیلا حساس است»

این ماهیت مجازستان است که هرکسی بتواند از ظن خود نقد و تحلیلی بنویسد و منتشر کند و منتشر کنند. هست و خوب است که باشد. باز  شان  و شخصیت این آدمها که از آنها حرف می‌زنیم هم خیلی متفاوت است، اما آیا من تنها هستم در این حس که بسیاری از اهالی مجازستان دارند از روی احساساتشان درباره ابراهیم گلستان و صادق خلخالی و علی حاتمی درمورد دخترانشان قضاوت می‌کند؟ درباره لیلی گلستان بی‌رحمند و درباره فاطمه صادقی بی‌انصاف، اما به لیلا حاتمی که می‌رسد…

ج- باری، همه این زنان باارزشند و برای آنچه هستند زحمت زیادی کشیده‌اند و می‌کشند. خیال نکنم نشسته باشند ببینند ما دربارۀ آنها چه می‌گوییم چون دست کم این سه تا آدمِ مشخص گرفتارتر از این حرفها هستند، اما بد نیست گاهی کلاه خودمان را قاضی کنیم در نقدهایی که می‌کنیم و ببینیم چه کسی را، چرا، در چه زمانه‌ای و به چه جرمی نقد می‌کنیم. تعداد زنان مولف ما در حوزۀ مطالعات تاریخی و سیاسی و جنسیتی به عدد انگشتان یک دست هم نیست. فاطمه صادقی یکی از برجسته‌ترین آنهاست. چندتا زن با توانمندی‌های لیلی گلستان و در قد و قواره او داریم در ایران؟ البته ظاهرن قدر لیلا حاتمی را می‌دانیم و اگر به یکی حتی حق نمی‌دهیم به عنوان یک دختر پدرش را دوست داشته باشد به دیگری حق می‌دهیم به عنوان یک زن هنرمند حساس و گزنده باشد…

د- در پست قبلی هم نوشته بودم که در جامعه‌ای که بیش از هرچیز برمدار شور و احساس و تعصب‌ و منافع فردی می‌گردد مگر می‌شود به نخ نازک منطق آویخت و مفاهمه ایجاد کرد. ولی خیال میکنم از اصحاب تحصیلکرده مجازستان بتوان توقع داشت در کنار این نقدهای احساسیِ آتشینِ پر از آب چشم  و گاه هتاکانه تلاش کنند اندیشه‌ها و احساسات دیگران را هم بفهمند و درک کنند. گرچه نقدهای منطقی راهگشایند ولی کاری که ما می‌کنیم تحمیل و تشدید سکوت و انزوا به شجاع‌ترین زنانیست که حاضرشدند خودشان، تجربه زیسته‌شان و خانواده‌شان را از زیر سایه پدران خارج کنند.

ه- صادقی اندیشمندی منتقد است و به هر دلیلی به اندیشه پویا و نحوۀ مصاحبه مریم شبانی اعتماد کرده و خواسته در زمانه‌‌ای که اصلن مد نیست، از خلخالی بگوید. ضمن اینکه او دختر خلخالیست پس روایتی دست اول و کاملن منحصر به‌فرد دارد. من البته امیدوارم او روزی با قلم و اندیشه پویای خودش از پدر بنویسد و به همه ما  که حتی اگر پدرمان در مناصب دولتی نبودند، جرات نکردیم به نزدیکترین دوستانمان بگوییم پدرمان روحانی است جسارت بدهد برای مداقۀ منصفانه، حرف زدن، نوشتن، نقد کردن و دیدن جنبه‌های مثبت و منفی از دریچه اندیشۀ امروز خودمان. مهمتر اینکه روایت کسانی چون اون -به جهت تخصص و تجربه شان- منبع باارزشی است برای نشان دادن روح زمانه و بستر و زمینه‌ای که مردم انقلابی ما در آن اندیشیدند، آنچه کاشتند و آنچه دیگران درو کردند…

 

Comments (2)

ما نیز مردمانیم

الف- روز گذشته در مراسمی که برای تجلیل از پرفسور مریم میرزاخانی برگزار شده بود شرکت کردم. مدیرِ آن زمان مدرسه فرزانگان (مدیر فعلی مجموعه منظومه خرد)، معلمان، دوستان و برخی علاقمندان او گرد هم آمده بودند و با حسن استفاده از حضور خانم مولاوردی سرِ درد دلشان باز شده بود از وضعیت بد آموزش و پرورش در ایران، افول مدارس فرزانگان، وضعیت بد اشتغال و زندگی نخبگان در ایران، مهاجرت مغزها، مشکل تابعیتِ فرزندانِ زنانی که چون مریم نخبه‌اند و با مردان خارجی ازدواج کرده‌اند… همه سرهایمان به تاسف تکان می‌خورد و در عین حال من احساس می‌کردم چقدر اشتباهی‌ام!

ب- دوره دبستان را در یکی از مدارس بسیار بزرگ، شلوغ و دو شیفتۀ شهر قم گذراندم. گاهی تا چهارنفر هم در یک نیمکت می‌نشستیم. محیط مدرسه سرد، خشن (خشونت واقعی) و کنترلگر بود. دوران راهنمایی را در شهرکرد و در مدرسه راهنمایی شاهد گذراندم که گرچه خلوتربود، اما محیط پر از اختناق و وحشتش که ناشی از بی-چارگی گردانندگان مدرسه در حل مسایلِ دخترانِ نوجوانِ اغلب بی پدر بود چنان تاثیر منفی بر همه ما داشت که خیال نمی‌کنم هیچ گاه رد آن از روح و روانمان پاک شود. دبیرستان را در مدرسه نمونه مردمی‌ای در اصفهان گذراندم که آنهم بسیار شلوغ و پرتراکم بود( فضای دبیرستانمان متاثر از اوضاع سیاسی  برای تنفس و فعالیت‌های دانش آموزی مساعدتر بود). برای پیش‌دانشگاهی به مدرسه فرهنگ رفتم که گرچه محیط آن خلوت تر و دانش آموزانش گزیده تر بودند فضای چندان سالمی نداشت. می‌خواهم بگویم مثل اغلب بچه‌های دیگر این مملکت مدرسه رفتم و برای همین هم در جمع آن همه آدم نخبه و المپیادی به حق احساس کردم اشتباهی‌ام…

این احساس را پیش‌تر هم داشته‌ام…وقتی که برای اولین بار در جمع دانشجویان دانشگاه تهران سرود دانشگاه تهران را شنیدم! (ما در دانشگاه بهشتی سرود نداشتیم) و بعدها وقتی اولویت و اعتبار عجیب و گاه بی وجه آنها را در قیاس با بقیه دیدم. باز زمان‌هایی که رفقای تهرانی دور هم جمع می‌شوند و از مدرسه حرف می‌زنند، هویت متمایزی که فارغ التحصیلان مدارس تیزهوشان و از آن بیشتر غیرانتفاعی‌های معروف (نوادگان جامعه تعلیمات اسلامی) برای خودشان قائلند و جمع‌ها و گعده‌هایی که دارند…البرز، نیکان، مفید، روزبه، سلام، روشنگر و…(هنوز درست اسمهاشان را یاد نگرفته‌ام) وقتی درباره سرمایه گذاری هریک از این مدارس روی تک تک بچه‌ها، غربال آنها در هر دوره، ورزش‌شان و زبان‌شان و دانشگاه‌شان و بعد کاریابی برایشان می‌شنوم احساس می‌کنم اشتباهی‌ام…

ج- نه اینکه خیال کنید وضعشان خیلی خوب است (آنها هم مثل نخبگان المپیادی در نوع خود شاکی اند) و نه اینکه خیال کنید به نظرم این مدرسه‌هایِ فوق العاده، بد هستند. نه، واقعن عالی‌اند و نمونه موفق تلاش غیردولتی برای اصلاح نقایص نظام آموزش. فقط وقتی به یاد می‌آورم چگونه درحالیکه ما به اجبار زمانه مشغول هرچیز حاشیه‌ای جز درس و مدرسه بودیم و تنها چیزی که برایمان مهم نبود روش آموزش زبان انگلیسی  بود در تهران چه خبر بوده است حس بدی پیدا می‌کنم. ما نوجوانانی بودیم که داشتیم زیربار سنگین ندامت از آنچه بودیم، آنچه انسان معمولن هست، له می‌شدیم و روزی ده بار به خاطر آن توبه می‌کردیم، آن وقت این همقطارهای برگزیده، متمول، ممتاز و توانای ما تنها فکر و ذکرشان «درس» و «در کنارش ورزش» بوده است. ( ظاهرن این مدارس باگزینش اولیه‌ای که انجام می‌دهند تنها از خانواده‌های مذهبی دانش آموز می‌گیرند – چه غرض از تشکیلشان «تولید» بچه مسلمان و تربیت مسئولان، همسران/مادرانِ مسئولان آینده است.)

د- باری، بحث اعطای تابعیت به فرزندان زنان نخبه که مطرح شده است و «چه خوب» و «خودش یک قدم است»  و «اصلاح تدریجی» و… هم‌حس هستم با همه زنان ایرانی‌ای که با مردان افغان یا عرب ازدواج کرده‌اند. نتوانسته‌اند برای کودکانشان تابعیت ایران بگیرند و درمانده‌اند در امورات جاری و درس و سواد بچه‌هایشان…

مطالب مرتبط

به افتخار دو چشم گودافتاده

فایل صوتی جلسه «خاموشی ذهنی زیبا» را در کانال تلگرام پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی بشنوید: @ihcss

 

Comments (2)

این مسئله

الف- متوجه هستم که آزار جنسی کلمه دقیق و حتی مناسبی نیست و مصادیق زیادی را دربر می‌گیرد اما، اینجا منظور از آزار جنسی هرگونه تماس با تن زنان است در مکانهای عمومی. تجربه بسیار آشنایی هم هست و مثل بسیاری از تجربیات مشترک زنانه اسم درست و درمانی ندارد. باری، در تشییع پیکر آقای هاشمی رفسنجانی ظاهرن «این مسئله» به شکل سازمان یافته‌ای رخ داده است. اول هرکسی خیال کرده خب همین است که همیشه هست. سکوت کرده، طرف را هل داده، کتک زده، خودش را کشیده‌ کنار و… بعد که زنان زیادی این تجربه را در فضای مجازی به اشتراک گذاشته‌اند به نظر عجیب آمده. یک کانال تلگرامی فراخوان داده و ادعا کرده بیش از صد تجربه دریافت کرده است…
و بعد چه شد؟ «گنده‌اش نکنید که مردم بترسند…»، «چیز خاصی نبوده و نباید آن گردهمایی عظیم و پر معنا را با این مسائل کوچک و جزئی تحت تاثیر قرار داد» یا از آن طرف«اینها چون عادت دارن هرکی از کنارشون رد میشه یه وری بهشون بره به بی توجهی ما گفتند آزار جنسی».
ب- من اولین بار که چنین تجربه‌ای داشتم نوجوان بودم. یکی از آن روزهای شلوغ مشهد به حرم امام رضا رفته بودیم و آنچه بر من در شلوغی و باز و بسته شدن درها قبل و بعد از نماز گذشت مدتها شوکه‌ام کرده بود. تجربه را در دفتر خاطراتم یادداشت کردم. چند ماه بعد، خاله مهربانم که عادت خیرخواهانۀ بی اجازه خواندن دفترخاطرات بچه‌ها را دارند آن را خواندند و در حضور مادرم مرا مواخذه کردند که این چرت و پرتها چیست که نوشتی و «اگر کسی اینها را بخونه خیال میکنه تو چطور دختری هستی!» و این هشدار تا سالها با من بود. در تمام سالهایی که با اتوبوس از اصفهان به تهران و از تهران به اصفهان می‌آمدم و در نمایشگاه کتاب و در تمام شلوغی‌های مکانهای مذهبی و غیرمذهبی و در خیابان و در اتوبوس و در مترو و در تاکسی… و واقعن «زجر» کشیدم از این شی شدگی!
ج- من آنها که از در انکار و تحقیر وارد شده‌اند را می‌فهمم. جای زن و جایگاه زن برای آنها از درودیوارِ پوسترهای سرشار از خلاقیتشان پیداست ولی این «حرفش را نزنید و حماسه به آن بزرگی را به ابتذال نکشید» نمی‌فهمم. این دوستان خود-همه-پنداری که همه چیز را به نفع خودشان مصادره می‌کنند و هر آنچه منافع کوچکشان را تحت الشعاع قرار دهد سرکوب و خاموش می‌کنند قرار است راه-گشای کدام امید و کدام آینده بهتر باشند؟ چرا توقع دارند وقتی به امنیت و کرامت گروهی بزرگ کوچکترین اهمیتی نمی‌دهند- و حتی دعوت به سکوتشان می‌کنند – آن گروه همواره حاضر و آماده برای حضور و فداکاری در راه مصالحی که آنان تشخیص می‌دهند باشد؟

این بی اعتنایی و عدم حساسیت نسبت به امنیت و سرکوب خواستِ کرامت روزی دامن همه ما را خواهد گرفت.

مرتبط

زن و مکان

مرکب مذکر

نوشتن دیدگاه

فروشنده :«آدمی» که به مرور «گاو» شد*

هشدار:امکان لو رفتن داستان فیلم.

614027_844

الف- نوشته‌های یک سایت سینمایی را مرور می‌کردم؛ با تماشاچیان مصاحبه کرده که «آیا فیلم فروشنده دربارۀ غیرت بود یا نه؟» اغلب گفته بودند «نه.»برخی گفته بودند «آری» و برخی اشاره کرده بودند «اتفاقن در ستایش غیرت یک آدم با غیرت وسط جامعه بی غیرتان بود». گزارش خواسته بود دفاع کند از فرهادی دربرابر موج هتاکی‌ها که او و فیلمش را متهم به … و ترویج بی‌غیرتی کرده بودند.

ب- عماد در ابتدای فیلم «آدم» است. فرهنگی، فهمیده، محبوب، هنرمند، توانا، شجاع، ساختارشکن. در جریان «تعرض» به همسرش و حواشی آن، رفته رفته همه آدمیت خود را از دست می‌دهد، تا آنجا که وقتی دستش به «متعرض» می‌رسد، یک لحظه در تخفیف و تحقیرِ فروشنده متعرض و درمانده شک نمی‌کند، چندبار مرد را تا آستانه مرگ می‌کشاند و در نهایت باعث مرگ فروشنده می‌شود. اینکه چه ایرادی هست اگر بیننده در نهایت چنین فهمی از «غیرت» را محکوم کند و چرا باید از آن تبری جست از نظر من عجیب است.

ج- فروشنده فیلمی است مردانه، من این را نه نقص که حسن فیلم می‌دانم.

د- فقط اینکه ما آنقدر که به عماد نزدیکیم و آشفتگی احساسی او را در مواجهه با ناامنی دنیای پیرامونش و در لحظه لحظه مواجهه اش با آثار به جا مانده از متعرض می‌بینیم با قربانی اصلی درگیر نیستیم. رعنا زخمی شده، تحقیر شده، به حریمش تعرض شده، شدیدن ترسیده، خوابش نمی‌برد، نمی‌تواند تنها بماند، در و همسایه او را برهنه دیده‌اند و ماجرایش را دوست و همکار شنیده‌اند. رعنا برای متوقف کردن این وضعیت حتی مایل نیست به پلیس شکایت کند؛ در عین اینکه فعالانه تلاش می‌کند سایه شوم این اتفاق را از سر زندگی شخصی و کاری‌اش دور کند. او هم درگیر آشفتگی احساسی شدیدی است که  نه فقط ما که حتی عماد هم زیاد با آن درگیر نیست(بخشی از آن احتمالا به دلیل محدودیتهای سینمای ماست).

ه- در صحنه‌های پایانی فیلم رعنا و عماد با فروشنده تنها هستند. او پیر و بیمار  در چنگشان است. عماد نمی‌تواند مرد را که کرارن عذرخواهی می‌کند رها کند و دست از تحقیرش بردارد. رعنا (قربانی‌ای که هم به نحو فیزیکی و هم روانی آسیب دیده) از عماد می‌خواهد که او را رها کند. با این که عصبی و ترسیده است سعی می‌کند به متعرض بدحال کمک کند و عماد را تهدید می‌کند تا ماجرا را برای همسر فروشنده تعریف نکند. مردانه بودن فیلم و اینکه ما درد و جراحت رعنا را چندان درک نکرده‌ایم باعث می‌شود «انسانیت» موجود در بخشش و رفتار او کمرنگ و تاحدی متاثر از عواطف آنی دیده شود. ما آنچنان که باید و شاید انتخاب او میان «آدم» بودن و «گاو» شدن را نمی‌بینیم در حالیکه با عماد تا پایان ماجرا و سقوطش به ته دره همراهیم.

و- فروشنده از جنبه‌هی گوناگون فیلم باارزشی است.

*اشاره به یکی از دیالوگهای فیلم:

-آقا یه آدم چطوری گاو می‌شه؟

+به مرور

مطالب مرتبط

درباره الی که نماینده ایران شد

Comments (1)

دوچرخه‌ای از آنِ خود

الف- دریا موج داشت، با زحمت از قایق پایین پریدیم و خیس و سنگین کنار ساحل آمدیم. مرد جوان نزدیکمان شد، پرسید:«خطرناک است؟». او جواب داد: «خطرناک که نه ولی هیچ چیز اضافی همراه نداشته باشید چون پرت می‌شه تو آب»… مرد جوان نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: «تنها چیز اضافی زنمه» و خندید. زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت: «جلوی ایشون از حرف‌ها نزنید… برخود می‌کنه». مرد و قایقران بلند بلند خندیدند. مرد رفت به طرف زن جوانش که نشسته بود روی ماسه‌ها و داشت با انگشت روی زمین دایره می‌کشید.

هنوز مرد‌ها زیاد زن‌ها را مسخره می‌کنند، رانندگی‌هایشان را و کار کردنشان را و واکنش‌هاشان در موقعیتهای ناشناخته را و دست‌وپاچلفتی بودنشان در امور خارج از منزل را، حتی کلید به در انداختنشان را که هربار کلید را میان دسته کلید گم می‌کنند یا به زور می‌خواهند کلید را سروته در سوراخ بچپانند و… کسانی هم دلسوزانه می‌گویند ظاهرن باید پذیرفت که مهارتهای حرکتی و جهت‌یابی عموم خانم‌ها از عموم آقایان پایین‌تر است (احتمالن در ایران)… و جماعت زیادی هم هستند که این‌ها را جزیی از جذابیتهای جنسی زن‌ها دانسته و از بودن در کنار موجودات ضعیف احساس قدرت می‌کنند و این حس شیرین گاهی متقابل هم هست.

ب- «همشهری داستان» صوتی نوروز امسال، داستانی داشت از مدرس صادقی درباره دوچرخه و دوچرخه‌هایش و اینکه اصفهان چقدر شهر دوچرخه است… یادم آمد که غیر از چندسال اخیر در هند، من هیچ وقت دوچرخه‌ای از آن خودم نداشته‌ام. سه چرخه‌های کودکی به کنار، بردار‌هایم شش سالشان که شد صاحب دوچرخه شدند. من نیمه شب‌ها که کوچه خلوت بود با دوچرخه آن‌ها بازی می‌کردم. قم زندگی می‌کردیم و سن تکلیف دختر‌ها در قم خیلی پایین‌تر از سن تکلیف شرعی است (آن موقع اینطور بود). وقتی برگشتیم اصفهان هم آن‌ها علاوه بر دوچرخه‌های حرفه‌ای‌تر صاحب موتور شدند و بعد ماشین و تصادف‌ها کردند و سر و دست‌ها شکستند در حالیکه من همچنان با دوچرخه آن‌ها، یا دوچرخه پدرم صبح خیلی زود در مسیر زاینده رود دوچرخه سواری می‌کردم و یکی دوبار هم سوار موتور شدم تا پدرم موتور سواری یادم بدهد که داد و تمام شد و الان هیچی ازش به یاد نمی‌آورم. من هیچ وقت با دوچرخه به مدرسه نرفته‌ام، پیاده رفته‌ام، با تاکسی رفته‌ام و یا با بقیه دختر‌ها خودم را زورچپان کرده‌ام توی اتوبوس و یکسال هم که سرویس داشتیم برای مدرسه… تهران و دانشگاه مصادف بود با پایان دوچرخه و موتور و…  یکی دوتا از دخترها با ماشین پدر یا همسرشان به دانشگاه می‌آمدند و بقیه با سرویس و تاکسی و اتوبوس

ج- ماجرای خودم و دوچرخه را گفتم که بگویم دختربچه‌های ما محرومند از آموزش مهارتهای حرکتی در محیطهای واقعی، یاد نمی‌گیرند چطور سریع واکنش نشان دهند، زود تصمیم بگیرند، مسیر‌ها را بخاطر بسپرند، به جهت‌ها دقت کنند و… آنها  اغلب فقط مدرسه رفتنه‌ اند و دوازده سال توی تاکسی و اتوبوس و سرویس به گپ و گفت و خنده مشغول بوده‌اند و حواسشان به اطراف نبوده است…

انکار نمی‌کنم که پسر‌ها هم مهارتهای زیادی را یاد نمی‌گیرند. خیلی‌هاشان از درست کردن یک غذای ساده برای سیر کردن شکم خودشان عاجز هستند. آدمهای سرسری و بی‌ملاحظه‌ای هستند در حرف زدن و عمل. شلخته‌اند. نمی‌توانند یکساعت از نوزادی مراقبت کنند. بزرگ شده‌اند، اسمشان «پدر» است اما هرگز کودکشان را حمام نبرده یا عوض نکرده‌اند. چهل سال دارند اما اگر همسرشان برای سه روز مسافرت بخواهد تنهاشان بگذارد باید شش وعده غذا فریز کند… اما ما درمورد این قسم دست و پا چلفتی  بودن‌ها نظر نمی‌دهیم و دنبال تئوری یا اصلاح نیستیم. این‌ها کاملن «عادی» هستند و روا نیست مردی را به‌خاطر آن سرزنش کنیم.

Comments (4)

ازدواج سفید؛ تله‌ای برای دختران تحصیل کرده!

مدتی است از اینطرف و آن طرف اسم «ازدواج سفید» را زیاد‌تر می‌شنویم. ازدواجی که بر اساس آن هر اتفاقی که میان دونفر افتاده باشد شناسنامه‌هایشان سفید باقی مانده است. رسانه‌های رسمی از آن با عنوان فاجعه و رسانه‌های غیر رسمی به عنوان یک فرصت یاد می‌کنند. این شماره مجله زنان امروز هم پرونده‌ای در بررسی این پدیده منتشر کرده است.

الف– چند نکته مشترک درباره ازدواج سفید وجود دارد، یکی اینکه هیچ کس اطلاع دقیق که نه، حتی تقریبی هم درباره تعداد افرادی که به این شیوه زندگی می‌کنند ندارد. اغلب ما چیزهایی شنیده‌ایم یا ندرتن دیده‌ایم. دوم اینکه نوعی هیجان زدگی در مواجهه با آن دیده می‌شود. چه موافقان و چه مخالفان، بدون اینکه اطلاع دقیقی از کم و کیف این سبک زندگی داشته باشند  با حرارت زیاد درباره آن اظهار نظر می‌کنند. سوم اینکه آنچنان که من دیده‌ام در اغلب نوشته‌ها چنین القا می‌شود که در این سبک زندگی استقلال و عزت نفس زنان بیشتر است. مثلن در یکی از این مصاحبه‌ها در سایتی، دخترک دانشجویی با اشاره به اینکه کرایه خانه و عمده مخارج به عهده اوست بالیده بود که اگر نخواهمش او را از خانه بیرون می‌کنم و کس دیگری را جایگزین می‌کنم چون اختیارم دست خودم است! این باور به برابری را حتی در نوع تصاویری که «زنان امروز» برای گزارش خود انتخاب کرده هم می‌توان دید.

ب– عمر شیوع این پدیده-اگر فرض را بر این بگذاریم که اساسن شیوعی دارد- کوتاه است و اتکا به اظهار نظرهای افرادی که با آن درگیر هستند نمی‌تواند مناط اعتبار موفقیت یا عدم موفقیت آن باشد، خاصه که تا آنجا که من دیده‌ام این نوع ازدواج بیشتر در میان نو-جوانان کم بضاعت در آرزوی ازدواج یا زنان/مردان مطلقهٔ خسته از دوندگی در دادگاه و بازخواست از جانب خانواده‌ها و دوستان و آشنایان رایج است.

 آن‌ها که درگیر چنین رابطه‌ای هستند احتمالن از آن بد نمی‌گویند ولی آن‌ها که چنین تجربه‌ای را از سر گذرانده‌اند یا کسانی را می‌شناسند که چنین تجربیاتی دارند چه؟ جالب اینجاست که جامعه‌شناسان و متخصصان هم این بار در کنار دلواپسان اجتماعی این پدیده را مثبت ارزیابی نمی‌کنند، خاصه برای زنان.

ج– ظاهرن هیچ کس جز گزارشگران هیجان زده مجلات و خبرگزاریهای مجازی دید خوبی به این پدیده ندارند و نه تنها آن را عاملی برای بهبود وضعیت زنان و دختران و عدم وابستگی آن‌ها نمی‌دانند که اتفاقن به قول دکتر معیدفر با ذهنیت موجود ورود به این نوع ارتباط یک ریسک بزرگ برای افراد است و «در شرایط فعلی ما، دختران تاوان خیلی خیلی سنگینی خواهند پرداخت» او اشاره می‌کند «رفتن به سمت این ازدواج‌ها تبعیض را کاهش نمی‌دهد بلکه تبعیض به شکل دیگری ادامه می‌یابد… می‌دانیم که به‌‌ همان اندازه که نگرشهای زنان تغییر کرده نگرشهای مردان تغییر نکرده است. دلیلش هم این است که مرد‌ها تا به حال جنس بر‌تر بوده‌اند و دلیلی هم ندارد بخواهند این امتیاز را از دست بدهند…»

د– اغلب مصاحبه شونده ها- آنقدر که من دیده‌ام زن هستند، شاید به این دلیل که به قول یکی‌شان «من هیچ وقت باور نمی‌کنم که مردها عاشقانه این زندگی را انتخاب کنند»، اما زنان امروز دو گفتگو با زنانی که این دست تجربه را از سرگذرانده‌اند انجام داده، هر دو با تلخی فراوان از آن یاد می‌کنند: «… چطور به ما که رسید آسمان تپید و ازدواج شد یک چیز از مدافتاده؟ مردهایی که از این حرف‌ها می‌زنند وجودش را ندارند که مسئولیت قبول کنند! ضعیف هستند! و جالب این است که همین ضعف را با ژستهای روشنفکری تبدیل کرده‌اند به چماق و توی سر ما می‌زنند! دخترهای تحصیلکرده ما هم این حرف‌ها را قبول می‌کنند! تحصیلات دارین، در جامعه داریم کار می‌کنیم، موقعیت اجتماعی خوب داریم، مستقلیم و باز مرد‌ها دارند از ما سواستفاده می‌کنند، نمونه‌اش خود من! همین آدم‌ها که برای ما پز روشنفکری و مدرن بودن می‌دهند اگر پای خواهر خودشان وسط باشد غوغا به پا می‌کنند… ما‌ها باید بیاییم تجربه‌هایمان را بگوییم که دختر‌ها گوشی دستشان باشد. مخصوصاً دخترهای جوان‌تر که دارند رقابت می‌کنند سر اینکه امروزی‌تر به نظر بیایند…» شاید بگویید همانطور که حرفهای آدمهای درگیر چندان معتبر نیست شکست خورده ها هم نمیتوانند ملاک داوری قرار گیرند اما من هم به عنوان کسی که مختصر آشنایی با فضاهای روشنفکری ایران دارم امیدوارم «دخترهای جوان‌تر که دارند رقابت می‌کنند سر اینکه امروزی‌تر به نظر بیایند» گوشی دستشان باشد که هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیرد و نباید از چاله به چاه افتاد حتی اگر تهش سفید باشد. هر اتفاقی که بیفتد نه قانونی وجود دارد که از آنها حمایت کند و نه خانواده‌ای که به آن پناه ببرند.

ه-شاید واپسگرایانه به نظر برسد ولی شخصن اصلن دید خوبی به ترویج این سبک زندگی آنهم ذیل دروغی به نام استقلال طرف مونث ماجرا ندارم. اغلب هم نسلان ما به تجربه دریافته‌ایم که در پس عمده تحقیرهای روشنفکرانه‌ای که دختران را برای درخواست ارتباط در چارچوب ازدواج مسخره می‌کنند و با انواع آسمان ریسمان بافتنهای به ظاهر ترقی خواه آنان را به ارتباط آزاد از قواعد اجتماعی دعوت می‌کنند ( که استدلهای فاسدشان از دو سه سرفصل تجاوز نمی‌کند) نوعی اغوا، راحت طلبی، فرار از مسئولیت، ترس از درگیر شدن با زندگی واقعی و واقعیات زندگی نهفته است که به قول دوستی «حتی جرج کلونی هم با دختری که دوستش داشت ازدواج کرد!»

برای مطالعه بیشتر

زنان امروز، سال اول، شماره ۵، مهر ۱۳۹۳

یادداشت مرتضی مردی‌ها در حاشیه بحث ازدواج سفید

مطالب بیشتر

اخلاق ارتباط جنسی

گور‌های خری

درباره عشق اروتیک

نیکبختی VI:بودن با

نوشتن دیدگاه

عطر زعفران و گلاب و دارچین و حلوا و طعم آش و حلیم و خرما

چندی پیش-قبل از بالا گرفتن درگیری‌ها- جک با یک کاروان دانشجویی راهی سفر به عراق شد. از آن سفرهایی که زائران را پیاده از نجف به کربلا می‌برند. همه چیز خوب بوده مگر مدیریت و برنامه ریزی مسئولان! همین جک ما که خیال می‌کرد خیلی پهلوان است آنجا مریض شده بود و به جهت کمبود امکانات پزشکی تیم، وقتی برگشت  دو هفته‌ای دستش بند دوا و دکتر بود.  دردسرتان ندهم که پدر این بچه‌ها را درآورده بودند و با اینکه پول خوبی ازشان گرفته بودند گرما زده با پاهای پر از تاول در حسینیه‌های شلوغ نگاه‌شان داشته بودند و جعلیات و خرافات به خوردشان داده بودند و … در ‌‌نهایت هم برخی از خانم و آقایان مدیر و مسئول و روحانیون کاروان، بشان گفته بودند اگر شرح مصائبی که در این سفر بر شما رفته را جایی بازگو کنید، امامتان را ناراحت کرده‌اید و هیچ نصیب و ثوابی از زیارتی که با این سختی انجام داده‌اید برای شما نخواهد ماند. گفته بودند هرچه خوبی بود بازگو کنید و سختی‌ها را همین‌جا خاک کنید مبادا اجرتان زایل شود و دل امام را به‌درد آورید…

الف- یکی از آشنا‌ترین تصاویر ماه رمضان سفره‌های سحری و افطاری است با عطر زعفران و گلاب و دارچین و حلوا و طعم آش و حلیم و خرما. حتی خیلی از آن‌ها که روزه نمی‌گیرند هم با این عطر و طعم‌ها خاطره دارند و از تکرار آن استقبال می‌کنند. خانواده‌های مذهبی اغلب در ماه رمضان برای ضیافت افطار مهمان هستند و مهمانی می‌دهند که علاوه بر ثوابش حس خوبی هم برایشان زنده می‌کند. سفره‌ای با ترکیب رنگها و شکلهای دلپذیر: سبزی، زولیبیا بامیه، حلوا، خرما، نان، چای، آبجوش زعفرانی با گلاب و نبات، آش، حلیم، گردو، پنیر و… بعد هم شام. که اگر مهمانی باشد احتمالن از یکی دو رقم غذای خوشمزه ترکیب شده است.  تصورش هم اشتهای بعضی را تحریک می‌کند چه برسد خودش!

 ب- با اطمینان بالایی می‌توانم بگویم این تحریک اشتها پیوند وثیقی با جنسیت شما دارد! همانطور که می‌دانید مهمانی در وعده افطار در واقع جمع دو وعده در یک وعده است و باز ساده‌تر بودن وعده  افطار ربطی به آسان‌تر بودن تدارکش ندارد. تهیه هر یک از اقلام این سفره هفت رنگ کلی زحمت دارد. از یک رنگینک یا حلوای ساده بگیر تا سیزی خوردن ساده تا نان و پنیر و گردوی ساده تا ابجوش+گلاب+زعفران ساده تا… ساده

خانم خانه تا قبل از آمدن مهمان‌ها باید همه این چیزهای ساده را مهیا کند به علاوه شام که معمولن چندان هم ساده نیست. بعد همه مهمان‌ها تشریف می‌آورند و با لذت گرد سفره خوش رنگ و بو می‌نشینند و افطار می‌کنند و شام می‌خورند و… هر یک به طرفی می‌خزند به اختلاط تا چای و شیرینی و میوه و بعد هم » قبول باشه. خداحافظ.» در دایره آدمهایی که من اطرافم می‌بینم، اغلبِ خانم‌های مهمان برای کمک به صاحبخانه به آشپزخانه ملحق می‌شوند و تا شسته شدن و خشک شدن ظروف و توزیع چای و شیرینی و میوه بعد از شام به همکاریشان با خانم خانه ادامه می‌دهند ولی در مورد مرد‌ها، پسران جوان و حتی پسربچه‌ها اصلن اینطور نیست. آن‌ها که حتی اگر پسر صاحبخانه هم باشند برخود فرض نمی‌دانند در تدارکات پیش از مهمانی به والدینشان کمک کنند، پس از آن هم کنار مهمان‌ها می‌نشینند تا ازشان پذیرایی بشود.(طبیعی است که دخترخانه اینطور نیست.) صحنه خیلی آشنای این گونه مهمانی‌ها برای من، زنان چای به دستی است که در حالیکه آستین‌های خیسشان را پایین می‌کشند به سالن پذیرایی بازمی‌گردند تا زود‌تر چای‌شان را بخورند، چادرشان را عوض کنند و مهیای رفتن به خانه شوند.

همین می‌شود که اگر برای مردان ده شب مهمانی افطاری به معنای ده شب غذای خوش بو و خوش عطر و چرب و شیرن به همراه بحثهای سیاسی، اقتصادی و ورزشی باشد؛ برای خانم‌ها مساوی ده شب خستگی مفرط، مشارکت در مهمان‌داری، پذیرایی و شستن ظرفهای مهمانی بیست- سی نفره (که دست کم پنج برابر ظرف غیر مهمانی است) بجای یک افطاری مختصر دو سه نفره است.

ج- تا به حال ندیده‌ام زن‌ها به این شرایط اعتراض کنند.(از قدیم پاسخ اعتراض من این بود که تو برو بشین! اگر مهمان بودم یک عزیزم هم چاشنی‌اش می‌شد) حتی آنها که به جهت شاغل بودن، کهولت سن، کوچک بودن مکان زندگی و مانند آن به  سختی می‌افتند اعتقاد راسخ داشتند که افطاری دادن به روزه دار آنقدر اجر و ثواب دارد که به همه زحماتش می‌ارزد. خیلی‌هایشان اعتقاد راسخ دارند که غر زدن  اجر و ثواب افطاری دادن را زایل می‌کند یا مخالفت کردن برکت را از زندگیشان می‌برد و عبادت به‌جز خدمت خلق روزه‌دار نیست!

و از بچگی تا امروز این سوال برای من باقی مانده که چرا مرد‌ها هیچ وقت دلشان نمی‌خواهد ثواب کنند؟ چرا دست کم مسئولیت پذیرایی از خودشان را خودشان به عهده نمی‌گیرند؟ اگر نمی‌خواهند به آشپزخانه و توی دست و پای زن‌ها بیایند چرا پسربچه‌هاشان را موظف به کمک نمی‌کنند؟ چرا هیچ الزام/تعهد اخلاقی/ثوابی حس نمی‌کنند برای کمک به زنهایی که آن‌ها هم روزه‌دار بوده‌اند. چرا عمده بار افطاری و به طور کلی هرگونه مهمانی و دورهمی که به نیت ثواب، خوش گذرانی یا خوش و بش برگذار می‌شود بر دوش زن/زنان جمع است؟

مطالب مرتبط

آشپزخانه‌ای از آنِ خود

روز مضاعف

منبر و مسجد

Comments (1)

در ستایش روان‌شناسی عامه پسند

الف- مردان مریخی زنان ونوسی؛ آیا تو آن نیمه گمشده‌ام هستی؟؛ رازهایی درباره مردان که هر زنی باید بداند؛ رازهایی درباره زنان که هر مردی باید بداند؛ زنانی که مرد‌ها آن‌ها را ترک می‌کنند، زنانی که مردان عاشق آن‌ها می‌شوند؛ معجزه صمیمیت؛ زندگی برازنده من؛ هنر شناختن مردم؛ سوپ جوجه برای تقویت روح همسران؛ معجزه گفت‌وگو؛ قورباغه ات را قورت بده و… این دست کتاب‌ها، چه خارجی و چه نمونه‌های وطنی آن‌ها بازار کتاب را به تسخیرخودشان درآورده‌اند و گرچه به لحاظ کیفیت و محتوا به هیچ وجه ارزش یکسانی ندارند، یک چیز بین همه آن‌ها مشترک است: ادعایی که  در عنوان کتاب مطرح می‌شود، معرّف  را سرافکنده می‌کند.

این عنوان به اصطلاح ضایع کننده که در بسیاری موارد، به محتوای کتاب تسری نکرده است- و خب در مواقعی کرده، معمولن دافعه زیادی برای آدم‌های به اصطلاح خاص و اهل فکر و نظر ایجاد می‌کند. طوری که زیاد پیش آمده وقتی به کسی پیشنهاد مطالعه این کتاب‌ها را می‌کنم چنان واکنش نشان می‌دهد تو گویی گفته باشم « کف دستت را نشان بده تا فالت را ببینم». آخرش هم گفته‌‍‌اند «هرچه هم بخوانید و هرچقدر هم بدانید، اول و آخر شما زن‌ها همین هستید». بار‌ها شده است که با تهدید و ارعاب دوستانی را که زورم به‌شان می‌رسیده وادار کرده‌ام برخی از این کتاب‌ها را بخوانند، ولو با پیچیدن روزنامه به جلد کتاب -برای جلوگیری از آبرو ریزی و جالب اینکه اغلب دوستان منتقد، مفتخرند که تابحال حتی یکی از این کتاب‌ها را، ورق نزده‌اند.

من از رو نرفته‌ام البته، یکبار یکی از دوستانم رابعد از یک کنسرت باشکوه، با دامن بلند و کفش پاشنه ده سانتی، بردم خیابان انقلاب تا یکی از همین کتاب‌ها را بخرد. حتی آقای پلیس راهنمایی و رانندگی هم بهش متلک گفت ولی کتاب را خریدیم، می‌گویم اینقدر واجب است خواندن بعضی از این کتاب‌ها.

ب- شوپنهاور یکی از ملزومات دستیابی به سعادت در زندگی را پیدا کردن شناخت نسبی از شخصیت خود می‌داند او می‌گوید اساس این است که آدمی بداند کیست و در خود چه دارد زیرا شخصیت انسان، او را همواره و در همه جا دنبال می‌کند و هر چه بر او می‌گذرد رنگ آن را بر شخصیتش برجا می‌گذارد، بنابراین بهترین و بزرگ‌ترین منبعی که هرکس می‌تواند به آن دست یابد، خود اوست. با ارتباط گرفتن با این منبع و دخالت دادن ویژگیهای آن در انتخاب‌ها و تصمیم‌گیر‌ها، پیشاپیش می‌توان جلوگیری کرد از بسیار انتخاب غلط و شکست. همچنین با دانستن این اطلاعات به ظاهر مبتذل از زنان/ مردان/ کودکان/سالمندان/ همکاران/ آدمهای قبلی و بعدی زندگیمان‌ و…ای بسا قضاوت‌هایمان تعدیل شود و دست کم خودمان را عذاب ندهیم.

به هرحال بسیاری از این کتاب‌ها حاصل سال‌ها کار و تجربه روان‌شناسان مجرب در حوزه ازدواج، تربیت کودک و روابط اجتماعی است. ماحصل بررسی مشکلات هزاران انسان که حتمن با یکدیگر متفاوت بوده‌اند و به دلایل مشابهی به مشکل برخورده‌اند. بخش زیادی از کتاب‌های روان‌شناسی عامه پسند صرف به دست دادن کلیدهایی برای شناخت کلی شخصیت آدم‌ها به خود فرد و دیگری است. آدم‌ها به هر دلیلی با هم تفاوت و به هم شباهت‌هایی دارند و علم به این نکته فقط به درد مخاطبان مجله خانواده سبز و رادیو سلامت نمی‌خورد که دوستان اهل فضل و کمال و صاحب نظر هم بد نیست اطلاعاتی در این مورد داشته باشند… بیشتر اطلاعات داشته باشند.

از سوی دیگر این کتاب‌ها نه وحی منزل‌اند و نه ادعایشان، آنطور که در عناوین بازاریشان مطرح می‌شود، این است که آدم‌ها را بهتر از خودشان شناخته‌اند و نه می‌خواهند چیزی به‌شان تحمیل کنند یا خدای نکرده تحقیرشان کنند که شما‌ها هم قابل کشف و شناسایی و دسته بندی هستید‌ ای انسان‌ها، حتی اگر چنین ادعایی هم داشته باشند قرار نیست بپذیریم یا با آن هم‌داستان باشیم. هر کس بنا به میزان درکی که از خودش و دیگرانِ اطرافش دارد می‌تواند از این کتاب‌ها بیاموزد. آموختن هیچ وقت ننگ و عار نیست حتی اگر درباره اینجا و اکنون، آدمهای ملموس اطراف، دلخوری‌ها و مشکلات نزدیک، حساسیت‌ها، شکست‌های کوچک، اشک‌ها وعصبانیت‌ها باشد.

ج- یکی از مسائل مهمی که اکثر این کتاب‌ها درباره آن به ما هشدار می‌دهند، اشاره به کدهایی است که نشانه وجود اختلالات شخصیتی است. اجازه بدهید، من هم تاریخ جنون فوکو را خوانده‌ام و متوجه ایراداتی که به مرزبندی میان عاقل و مجنون هست، هستم. اما واقع بین باشیم، چند نفر از ما حاضریم با آدمی که دچار اختلالات روانی است کنار بیاییم. آیا تا به حال با چنین آدمی درگیر بوده‌اید؟

اغلب آدم‌ها، خاصه آنان که سرهای پر سودایی دارند، به دنبال آرامش و به حداقل رساندن تنش‌هایی هستند که وقت و انرژیشان را تلف می‌کند. حتی اگر خاص‌ترین آدم روی کره زمین هم باشید، در ‌‌نهایت مجبورید با ما آدم‌های معمولی سروکله بزنید. تا سطح زندگی را هموار نکنیم و سر و سامان ندهیم نمی‌توانیم روی بام برویم و خیال کنیم که از میانمایگی گریخته‌ایم  و تمام ولوله این پایین را به «جهل و حقارت آدمهای کوتوله» منتسب کنیم.

مطالب مرتبط

آنچه مادران باید بخوانند

نوازش‌های فیلسوف پیر برای نسرین صاد

Comments (3)

کوماری

گوشه آرام و امنی در حاشیه کاتماندو. اسمش آنی یا چیزی شبیه به این بود، چند بار شنیده بودم که مادرش بلند صدایش می‌کند. خانه بزرگی دارند با باغچه‌های وسیع و هرس شده که از پنجره ما پیدا بود. به نظرم رسیده پدرش باید دیپلماتی چیزی باشد توی نپال. یک روز صبح دیدم که خدمتکار نپالی شان آنی موطلایی را در آغوش گرفته و می آورد تا روی تخته پرش حیاط بازی کند. لباس خواب تنش بود، چندبار بپر بپر کرد، خواب از سرش پرید و برگشت. بعد از ظهرها می‌امد برای دوچرخه سواری. یک روز هم دیدم درحالیکه شورت خانه به پا داشت و شکم  قلمبه اش افتاده بود توی لباس آبیش، اسباب بازیها و وسایلش را ریخته بودی توی کوله و داشت می رفت قهر، من چون خودم در آن سن و سالها همینطوری قهر می رفتم (حالا گیرم کوله پشتی به این شیکی نداشتم)، زود فهمیدم برنامه چیست، هنوز از حیاط نگذشته بود که مادرش با عصبانیت صدایش کرد که برگردد توی خانه. برگشت، بعد هم  با اسباب بازی الکترونیکی در دست آمد گوشه حیاط برای بازی.

***

دنبال چای می‌گشتیم، کاملن اتفاقی دیدیم که جمعیت زیادی در گوشه ای از بازار تجمع کرده‌اند، از دور چیزی پیدا نبود. نزدیک که شدیم دختر چهار پنج ساله ای را دیدم بر درگاه مغازه ای نشسته بود، با آرایش زیاد و لباسی فاخر، مردم به پاهایش نماز می‌بردند و پول می‌دادند به زن یا مردی که دو طرف دخترک نشسته بودند. عکس‌هایش را هم می‌فروختند به ده روپیه نپالی. مات مانده بودم. به هم نشانش می‌دادند:«کوماری، کوماری»

Kumari

کوماری (Kumari)، ایزدبانوی زنده؛ یکی از جاذبه های توریستی کشور نپال است. چندین کوماری در نپال وجود دارد ولی یک رویال کوماری دارند که در معبدی تاریخی، واقع در مرکز شهر کاتماندو زندگی می‌کند. کوماری‌ها دختران نابالغی هستند از طبقات اجتماعی خاصی در نپال که مورد پرستش هندوها و برخی بودائیان قرار می‌گیرند. مردم معتقدند روح خدای‌بانوی دورگا در جسم این دخترکان نابالغ حلول کرده است. دختر واجد شرایط در چهار-پنج سالگی از بین داوطلبان انتخاب می شود، از خانواده اش جدا می‌شود و تا زمانیکه آثار بلوغ در او ظاهر نشده در معبد باقی خواهد ماند. دختری که ما در بازار دیدیم کوماری پاتان بود که بعد از کوماری کاتماندو در رتبه دوم قرار دارد، در بقیه ایالتهای نپال هم یک یا چند کوماری وجود دارد.

ظاهرن کوماری شدن کار ساده ای نیست، کوماری باید زیباروی و از طبقه خاصی از مردم باشد، آنطور که راهنمای معبد می‌گفت کوماری باید در شبی که ماه کامل در آسمان می‌درخشد متولد شده باشد. باید از سلامت جسمی و ذهنی کامل برخوردار باشد و هیچ نقص ظاهری، حتی به اندازه افتادن یک دندان در او وجود نداشته باشد. بدن برهنه کوماری باید شبیه داخل صدف، پیکرش به استواری و ظرافت درخت انجیر معابد، مژگانش مانند گاو، رانهاییش مانند ران گوزن، سینه‌اش مانند سینه شیر و صدایش نرم و رسا مانند اردک باشد. داوطلبانی که واجد این ویژگی‌ها باشند به مرحله بعد راه پیدا می‌کنند. مرحله بعد اینطور است که در ان کودک منتخب باید در یک شب به خصوص، که صدوهشت بوفالو و بز برای خدایان سربریده شده اند، در قربانگاه حضور پیدا کند. دخترک برگزیده را میان سرهای بریده حیوانات که با نور شمع روشن شده است می‌گردانند در حالیکه مردی رقصان قصد ترساندن او را دارد، خدای‌بانوی زنده نباید از خود ترسی نشان دهد، در غیر این صورت دیگری جایگزین او خواهد شد. مرحله بعدی گذراندن یک شب بدون ترس در میان سرهای بریده بوفالوها وبزهاست. دختر شایسته با آرامش و وقار و شجاعتش نشان می‌دهد که براستی خدای‌بانوی دورگا، تن او را برای زندگی انتخاب کرده است. در نهایت هم آزمون هوشی پیش روی او قرار می‌دهند. از کودک می‌خواهند که از میان اشیایی که پیش رویش چیده شده، وسایل کوماری پیشین را تشخیص دهد و ثابت کند که خدای‌بانوست.

برای من روشن است که مطابق عادت مالوف مردمان این طرف کره زمین، پیاز داغ ماجرا را خیلی زیاد کرده‌اند و این خبرها هم نیست، اما به هر حال واقعیتی به نام  کوماری ها وجود دارد. دختر بچه را از خانواده اش جدا می‌کنند و به معبد می برند. کوماری خانواده اش را ندرتن می بیند و تنها برای مراسم خاص از معبدش بیرون می‌آید. همیشه لباس قرمز می پوشد و آرایشی خاص و نمادین دارد. از این به بعد کوماری فقط خدایی می‌کند، کلی خدم و حشم دارد که مثل پروانه دور او می‌گردند، کوماری در سکوت کامل روی صندلی‌اش می‌نشیند و خادمان هدایا و نذورات را قبول و نیازهای کودک-خدا را برآورده می کنند. هر رفتار کوماری در باور مردم خبر و نشانه از غیب دارد و قابل تفسیر است.

آنزمان که کوماری بالغ می‌شود، دورگا از پیکر او بیرون می رود و نوبت کوماری دیگری است. کوماری را پیش خانواده اش پس می فرستند. عوام معتقدند کوماری بدیمن است و هر مردی با او ازدواج کند بعد از مدت کوتاهی خواهد مرد. با این حال شواهد نشان می‌دهد که کوماری ها، گرچه دیرتر از سن معمول برای دختران در نپال، ولی اغلب ازدواج کرده اند و بچه دار هم شده اند.

 نزدیک معبد رویال کوماری، از دخترکی که خیلی خوب به انگلیسی شیرین زبانی و گدایی می‌کرد پرسیدم، «دوست داری کوماری باشی؟» دو تا خورشید در چشمهایش گر گرفت و خاموش شد.

پ.ن: جزئیات زندگی کوماری را در صفحه ویکی پدیا او بخوانید (انگلیسی)

زحمت عکس‌ها را یکی از همسفران کشیده است.

Comments (1)

Older Posts »