لحظه آفرینش

جوزف کمبل، اسطوره ‌شناس، می‌نویسد ما در لحظه جالب آفرینش قرار داریم. زنان تا اندازه‌ای از چنگ قیود سنتی خانواده سنتی رهاشده‌اند، درحالیکه برای آنها الگوهای مونثی وجود ندارد. آن‌ها در جستجوی فردیت متمایز خود به صحنه آمده‌اند در حالیکه روان آن‌هاهنوز بار اسارت این قیود را به دوش می‌کشد. زنان فردیت خود را جستجو می‌کنند که برای آن الگویی وجود ندارد و برای مردان نیزالگویی برای ازدواج با زنان فردیت یافته وجود ندارد: این لحظه لحظه آفرینش است.

یک طرف ما ایستاده‌ایم و در طرف مقابل دست‌کم چندهزارسال تاریخ که زن را با پرده‌نشینی و فرمانبرداری و با زمین و باروری و تولیدنسل معنا می‌کرده‌ است.

حالا روایت‌های زنان از نسبت خودشان با عشق و عاشقی و از آن بالاتر با مادری(مهم‌ترین ویژگی و رسالت زن)را در شبکه‌هایاجتماعی بخوانید.

مادری و فردیت در شکل فعلی آن نمی‌توانند با هم جفت و جور شوند. فردیت به جماعتی از زن‌ها این گستاخی را داده که بگویندنمی‌خواهند مادر شوند! در تمام تاریخ زنی که «نمی‌توانسته» مادر شود اسباب سرافکندگی بوده و حالا حرف از «نخواستن» می‌زنند_کم نیستند این زن‌ها.

باز، زنانی وجود دارند که در شرایط موجود و جهان امروز از قرار گرفتن در نقش مادری به شکل سنتی ابراز نارضایتی می‌کنند… گوش وهوش تاریخ سوت می‌کشد_کم نیستند این زن‌ها.

فردیت یعنی حق انتخاب و این حق، اجبار بر مادری را به تأخیر انداخته. گاهی مانع آن شده. (همین امروز فیلم زنی در فضای مجازی منتشر شده بود که می‌گفت رابطه‌ ده ساله‌اش با مردی که دوست داشته به سرانجام نرسیده و او با توجه به شرایط سنی و جسمی‌اش هرلحظه دارد از «امکان مادری» دورتر می‌شود و عذاب می‌کشد)_کم نیستند این زن‌ها

می‌بینید؟ حتی درمورد مادری هم بسیار روایت وجود دارد که با روایت غالب درباره نسبت زنان و باروری جور نیست. می‌توانید جای«مادری» هر آنچه زن به آن الصاق شده و هرآنچه زنانگی با آن بافته شده بگذارید.

امکان آفرینشگری ولی دوباره در دست زن‌ها قرار گرفته. این بار هم  لحظه آفرینش از تقریباً هیچ را آنها خلق کرده‌اند. سالهای زیادی باید بگذرد. مادران و دختران زیادی بیایند و بروند تا «الگوهایی» خلق شود

( دست‌کم در موضوع مادری علم حتماً کمک خواهد کرد. چراکه، بخشش و مشارکتِ بی‌دریغ و حیاتیِ زن‌ها ناگهان محدود/متوقف شده تا چشم‌انداز جدیدی گشوده شود.)

کمبل در صفحات پایانی کتاب اشاره می‌کند که آنچه درباره اساطیر و الهه‌ها گفته همه از زبان مردان روایت شده است، اما «در زنانچ یزی وجود دارد که هنوز جهان آن را نشناخته، و ما دیدنش را انتظار می‌کشیم»

جوزف کمبل، الهه‌ها؛ اسرار الوهیت زنانه، ترجمه عباس مخبر، نشر مرکز.

نوشتن دیدگاه

چهل سالگی

Subscribe to continue reading

Subscribe to get access to the rest of this post and other subscriber-only content.

دیدگاه‌ها غیرفعال

آیا آخرین کسی که سخن گفته، به صرف این امر درست می‌گوید؟

لوک فری به ترجمه نرگس حسن‌لی:

تاریخ فلسفه مثل تاریخ علوم نیست. بیشتر به تاریخ هنر شبیه است…

درست همانطور که هنر باستانی هرگز از تأثیر قدرتمندش برما بازنایستاده، فلسفه‌های باستان نیز هم‌چنان چیزی برای گفتن به ما دارند. شخص می‌تواند در آن واحد به هنر رمانتیک، هنر یونان باستان و هنر معاصر علاقمند باشد: اینها ناسازگار نیستند. به همین ترتیب شخصی می‌تواند فلسفه‌های دوره‌های متفاوت را «زندگی» کند، هر قدر هم این فلسفه‌ها متناقض به نظر برسند. برخی دوستان من هنوز اندیشه خود را عمدتاً بر یونانیان باستان متکی می‌کنند؛ اندیشمندان مسیحی زبردست زیادی می‌شناسم؛ چندتا از آشنایان من جمهوری‌خواهان سرسختی‌اند، کانتی‌هایی که واقعا در اومانیسم روشنگری زندگی می‌کنند و آن را آخرین مرحله عبورناپذیر فلسفه می‌دانند. همکارانی هم دارم که پیرو نیچه یا حتی هایدگری‌های سازش ناپذیر، نزدیک به دریدا و مصمم به ادامه وظیفه واسازی بازنمایی‌های متافیزیکی_ و به زعم ایشان موهوم_هستند.خلاصه این روزها بیشتر از همیشه می‌توان متنوع‌ترین فلسفه‌ها را «زندگی کرد»، در هر لحظه‌ای از تاریخ که شکل گرفته باشند، و این گاهی باعث می‌شود آدم فکر کند به ورطه التقاطی‌گری افتاده است. گذشته از این‌ها، چرا کسی جدیدترین نظریه منتشر شده را ترجیح بدهد؟ آیا آخرین کسی که سخن گفته، به صرف این امر درست می‌گوید؟ از سویی، این گشودگی جدید به تکثر تفسیرها بیانِ علاقه اصیل ما به تکثر گسترده‌تر در روابط ممکن با هستی است. 

نوشتن دیدگاه

قبل از اینکه شروع کنی تمام کن!

 

آن زمان که کتاب آداب روزانه؛ روز بزرگان چگونه شب می شود نوشته میسن کاری را خواندم،* برنامه ریزی سفت و سخت آدم بزرگ‌ها و پای‌بندی‌شان به روال/روند‌های روزانه توجهم را خیلی جلب کرد. از آن موقع تا امروز که پای‌بندی به برنامه‌ریزی منظم را به پیشانی ذهنم چسبانده‌ام، فهمیده‌ام که بزرگترین مشکل در پیشرفت کارهام ناتوانی در پایبندی به روال‌های روزانه بوده است و  بزرگترین مانع، بله بزرگترین مانع، حرف‌های تمام نشدنی و دردِ دل‌های حضوری و تلفنیِ اقوام و دوستان و همکاران و بعدش تنش ناشی از آنهاست که وقت مفید را تلف می‌کند! فقط خدا می‌داند در این ادارات چندهزار کلمه در روز حرف می‌زنیم و حرف می‌شنویم و نیاز عجیب و غریب و تشدید شونده‌ای هم هست به حرف زدن و تخلیه تنش‌هایی که در دیگ کار و زندگیِ آدم‌های خسته، گم شده، عصبانی، متوهم و هیجانی قُل قُل می‌خورد.

نه اینکه خودم آدم کم حرفی باشم. از وقتی که زهرا رفته و فاطمه رفته کسی نیست که حرفهام درباره یافته‌هایی که به هیجان می‌آوردم را بفهمد یا بهش اهمیت بدهد و ناخودآگاه ساکت‌تر شده‌ام. از وقتی ساکت‌تر شده‌ام هیاهوی جهان بیشتر توی ذوقم خورده و خجالت ‌کشیده‌ام! چه دوستان نجیبی داشته‌ام! چقدر وقت آدمها را تلف کرده‌ام! چه خودپرست بوده‌ام! چرا فکر نکردم حق ندارم از روح و روان اطرافیان برای خالی کردن اضافه بار روح و روان خودم استفاده کنم؟ چرا شک نکردم که دوستانم ممکن است علاقه‌ای به وراجی‌هایم نداشته باشند؟

روزهایی که هیچ کس نبود تا با او حرف بزنم رفتم سراغ راهکارهایی برای ساکت کردن خودم! مثل همین‌ که چهره مخاطب را رصد کنم و تا نشانه ای از بی علاقگی یافتم سکوت کنم یکه خوردم وقتی دریافتم  بهترین کار این است که قبل از اینکه مکالمه‌ای را شروع کنی تمامش کنی. حالا که هیچ نیست دریافته‌ام که اصل بر این است که آدمها علاقه‌ای به شنیدن ندارند مگر خلافش ثابت شود. چرا هرگز نپرسیده بودم به چه دلیل باید علاقمند باشند؟!

فرایند ساکت کردن خودم خیلی نتیجه بخش بود، اما بقیه؟ این‌همه دقیقه و ساعت که تلف می‌شود را چگونه دریابم؟ چطور با آدمهایی که مثلِ منِ درگذشته هستند مواجه شوم تا تنها بگذارندم و هر شب نبینم که ام-روز هم چه بی برکت گذشت؟

نوشته بودند «شنونده خوبی باشید و نشان دهید موضوع را گرفته‌اید تا نیاز به شنیده شدن فرد زود برآورده شود و برود». اغلب موارد جواب نمی‌دهد.  نوشته بودند «با زبان بدن نشان دهید که بی‌علاقه‌اید به موضوع یا ادامه بحث». فایده ندارد. نوشته بودند «مودبانه عذرخواهی کنید و بگویید گرفتارید». شدنی نیست. نوشته بودند «برای مکالمه زمان تعیین کنید». رودربایستی اجازه نمی‌دهد! من که خودم می‌دانم آدمی که به هزار دلیل در معرض انفجار است اهمیتی به ادا و اصول مخاطب نخواهد داد. او باید آنقدر حرف بزند تا خالی شود. راهی برا رها شدن نیست مگر این توصیه ترسناک که «برای فرار از تلف شدن وقت در مواجهه با دوستان/همکاران پرحرف قبل از اینکه مکالمه را شروع کنید تمامش کنید.»

آنها که دچار خودشیفتگی گفت‌وشنودی (Conversational Narcissism) هستند به کنار(کسانیکه نه تنها از هر فرصتی برای صحبت درباره خودشان استفاده می‌کنند که به نحوی هنرمندانه هرکس هر چه می‌گوید را بلافاصله به خودشان ربط می‌دهند و بحث را پی می‌گیرند)، شما را نمی‌دانم ولی در جهان من که انگار حرف زدن روشی شده برای نشنیدن. از وقتی کمتر حرف می‌زنم عبور زمان را می‌شنوم.

کاش زهرا زودتر برگردد و فاطمه برگردد و نسرین‌ها برگردند و من برگردم!

 

* آداب روزانه؛ روز بزرگان چگونه شب می‌شود، نوشته میسن کاری، ترجمه مریم مومنی، نشر ماهی.

 

 

 

نوشتن دیدگاه

وقتی دراز افتاده بودم و داشتم می‌مُردم

پدرم همیشه می‌گفت ما به این دلیل زندگی می‌کنیم که آماده بشیم که تا مدت زیادی مرده باشیم…

خلاصه اَنسی را گرفتم. وقتی فهمیدم کَش را آبستنم می‌دونستم زندگی خیلی سخته، جواب این سختی هم همینه. همون موقع بود که فهمیدم کلمات به هیچ دردی نمی‌خورند؛ فهمیدم کلمات حتی با همون مطلبی که می‌خوان بگن هم جور در نمیان. وقتی کَش به دنیا اومد فهمیدم کلمه مادری رو یه آدمی ساخته که به این کلمه احتیاج داشته، چون کسانی که بچه دارند عین خیالشون نیست که این کار کلمه ای هم داره یا نداره. فهمیدم کلمه ترس رو یه آدمی ساخته که اصلن ترسی نداشته؛ غرور را هم آدمی که اصلن غرور نداشته. فهمیدم موضوع این نبوده که عن دماغشون دراومده بوده، موضوع این بوده که ما ناچار بودیم با کلمات از همدیگه کار بکشیم…

وقتی کورا به من گفت که مادر واقعی نیستم، من پیش خودم فکر کردم کلمات چطور رو یک خط نازک یکراست می‌رن جلو، اونم تند و بی خطر، ولی چطور عمل آدمیزاد رو زمین راه می افته و بهش میچسبه، همچین که بعد از مدتی این دو تا خط اونقدر از هم دور می‌شن که دیگه همون آدم نمی‌تونه از این یکی بپره رو اون یکی، فکر کردم گناه و عشق و ترس فقط صداهایی هستند که آدمهایی که نه گناه کرده‌اند و نه عشق بازی کرده‌اند و نه ترسیده‌اند از خودشون درمیارن برای چیزی که نه داشتنه‌اند و نه می‌تونن داشته باشن- الا وقتی که اون کلمه ها رو فراموش کنند…

من تو تاریکی پهلوش می‌خوابیدم، صدای زمین تاریک رو می‌شنیدم که از عشق خدا و زیبایی خدا و گناه خدا حرف می‌زد، صدای بی صدایی تاریک رو می‌شنیدم که کلماتش همون اعمالشه، کلمه‌های دیگه‌ای هم که غیر از عمله فقط شکافهایی است توی کمبودهای مردم…

یه روز داشتم با کورا صحبت می‌کردم. کورا برای من دعا کرد، چون فکر می‌کرد من گناه رو نمی‌بینم، می‌خواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدمهایی که به نظرشون گناه فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است.

برگرفته از گور به گور نوشته ویلیام فاکنر، ترجمه نجف دریابندری، نشر چشمه، فصل «اَدی»

نوشتن دیدگاه

پری کوچک دریایی

کارتون پری دریایی کوچک را حتمن دیده‌اید و احتمالن می‌دانید که در اصل نوشته هانس کریستین اندرسن است. از این دو مقدمه می‌توانید حدس بزنید که زحمتکشان شرکت دیزنی داستان را برای ما تلطیف و سکولار کرده‌اند. در داستانِ اندرسن پری دریایی به شاهزاده نمی‌رسد و به دختران هوا می‌پیوندد. شاهزاده هیچ وقت نمی‌فهمد پری بوده که جانش را نجات داده. عاشق شاهزاده خانمی می‌شود و ازدواج می‌کند و نمی‌فهمد پری برای رسیدن به او چه زجری کشیده و صدای زیبایش را از دست داده است. پری با جادوگر معامله کرده است که در اِزای دادن صدای زیبایش بتواند جایِ دُمِ ماهی، دوتا پا داشته باشد.

 در داستان می‌خوانیم که جادوگر زبان پری را از ته می‌بُرد. فرایند  تبدیل دُم به پا هم دردی مانند «فرو شدن شمشیر توی بدن» داشته است. جادوگر به پری می‌گوید عوض این «ساقهای زیبا» که با آن «از هر انسانی زیباتر خواهی خرامید» هر قدمی که برداری و هربار که پایت را روی زمین بگذاری دردی مانند فرو شدن چاقوی تیزی در پاهایت حس خواهد کرد و…

داشتم نقدهای فمینیستی به داستان را می‌خواندم. اینکه این داستان به دختران می‌آموزد که در سکوت خود را قربانی عشق کنند و در پای معشوق بمیرند تا رستگار شوند. همچنین اشاره شده بود که این داستان نحوی تشویق زنان و دختران به تن سپردن به تیغ جراحی برای رسیدن به معیارهای زیبایی مذکر نیز هست. کنجکاو شدم که خودم داستان را بخوانم و اعتراف می‌کنم خواندنش بیشتر از دختر کبریت فروش برایم آزار دهنده بود…

در داستان اندرسن انگیزه پری دریایی فقط رسیدن به شاهزاده خوش چهره نیست، بلکه بارها تکرار می‌کند هدف غایی او به دست آوردن روح فناناپذیر مانند انسانهاست. او و سایر ساکنان دریا سیصدسال عمر شاد و باعزت دارند و بعد تبدیل به هیچ می‌شوند. پری کوچک می‌خواهد مانند انسانها روح فناناپذیر پیدا کند و به ملکوت آسمانها برود. این امر میسر نخواهد شد مگر با آمیزش با یک انسان(مرد). پری دریایی می‌پذیرد که قوه «نطق»‌اش را ازش بگیرند. جادوگر در مقابل استیصال او به او می‌گوید  می‌توانی با چشمان زیبا و تن جذابت شاهزاده را جذب خود کنی (به روشنی به یاد دارم که حتی در کارتون دیزنی هم مشاوران شاهزاده لال بودن را حُسن پری می‌دانستند).

 باری، در نهایت پری در رقابت عشق شکست می‌خورد و وقتی تنها راه نجات و بازگشت به زندگی موقت دریایی‌اش کشتن شاهزاده است، خودش را به دریا می‌اندازد اما نمی‌میرد…پری به خاطر همه فداکاری‌هایش به دختران هوا می‌پیوندد که اگر سیصدسال کار نیک انجام دهند، روح فناناپذیر پیدا خواهند کرد.

داستان با این جملات تکان دهنده دختران هوا به پری دریایی پایان می‌پذیرد که «اگر بچه خوبی پیدا کنیم که اسباب شادی پدر و مادرش بشود و سزاوار مهر و محبتشان باشد خداوند یکسال از مدت آزمونمان کسر می‌کند. اما اگر به خانه ای برویم که بچه ای شیطان و بدکردار در آن باشد گریه می‌کنیم و برای هر قطره اشکی که می‌ریزیم خدا یک روز به سیصد سالی که باید صرف کنیم اضافه می‌کند.»

پری دریایی در 1837 منتشر شده و اگر همه ما بچه‌های خوبی بوده باشیم تا امروز 182 سال از مدت زمان خدمتش می‌گذرد…پری فقط اگر کمی شانس داشت و شوهری می‌یافت خیلی زودتر و راحت‌تر از اینها فناناپذیر شده بود.

مجسمه پری دریایی در کپنهاگ

نوشتن دیدگاه

«همه آلودگیست این ایام»

در سریال جای خوب(The Good Place) ما می‌فهمیم که ثواب و عقاب اعمال ما را تأثیرات مثبت و منفی آن بر کل کائنات مشخص می‌کند. بعد تر می‌فهمیم سال‌هاست است کسی به بهشت نرفته است. در این فصل آخر می‌فهمیم مقصر آدمها نیستند که از آدم لاقید و مواد فروش‌ِ کم‌عقل تا مانکنِ خیّر و استادِ اخلاقِ سختگیر دانشگاه و فدایی ِمحیط زیستش همه در جهنم هستند. چطور؟ مشکل، پیچیدگی‌های روابط و مناسبات انسانها با خودشان، دیگران و کل جهان است. همه ما، نه فقط به سبب ضعف‌های نفسانی‌مان که به دلیل قرار گرفتن در میانه یا انتهای زنجیره تابیده‌ای از روابط آنقدر تأثیرات منفی از خود به جا می‌گذاریم و در تولید اثرات منفی مشارک می‌کنیم که لاجرم همه جهنمی می‌شویم.

فیلسوف اخلاقی که در قرن هجده زندگی می‌کرده و زندگیش از ساعت منظم‌تر بوده و روابط سنجیده‌ای با آدمهای گزیده داشته کمتر با این واقعیت مواجه می‌شده تا ما. او که در دورانی زندگی می‌کرده که اجبار و الزامی به دانستن کل «پیشنه تحقیقاتش» نداشته راحت تر فکر می‌کرده است. هیوم ناغافل بیدارش می‌کند و روسو پیاده‌روی‌اش را مختل …در همین حد! هگل نوشته‌های هیوم در زیبا شناسی را نخوانده بوده و هوسرل از همه آثار هگل خبر نداشته…

در این زمان شلوغ و پرهیاهو که ما زاده شده‌ایم و ظاهرن همه همه چیز می‌دانند/ باید بدانند و به نحوی چاره ناپذیر در همه شئون اصل بر دروغ و فریب و دزدی قرار گرفته است- بخش زیادی از این بی‌اخلاقی‌ها انگار از سر ناچاری باشد!

 استفاده غیرقانونی از کتاب‌ها و مقالات و درسگفتارهای خارجی که، اغلب ما که در ایران هستیم، به آن آلوده‌ایم نمونه خوبیست. اغلب ترجیح می‌دهیم با این واقعیت که دریافت این گونۀ دانش مبتلابه نحوی کدورت است مواجه نشویم. خیال می‌کنیم ناچاری مان فرق زیادی با ژان وال ژان گرسنه‌ ندارد که یک تکه نان دزدید. معمولن توجیه‌مان تحریم و انحصارطلبی و مشکلات اقتصادی و عقب ماندن از پیشرفت‌ها و محصور بودن در جزیره‌ای جدا افتاده از جهان است.

چندی پیش استادی که مقاله‌اش با اتهام انتحال-از-خود رد شده بود با عصبانیت به این واقعیت اشاره می‌کرد که «مگر چقدر می‌توانم تولید(!) کنم. وقتی منابعمان همه دزدی است و کتاب و مقاله‌هامان چسب و وصله ترجمه آثار دیگران است و ماها هم تحت فشار نفسگیر برای تولید سالانه و انبوه کتاب و مقاله‌ایم دیگر این انتحال از خود چه صیغه‌ای است…»

با استدلال استاد همدل نیستم، ولی بر هیچ کس پوشیده نیست که ما، خاصه در رشته‌های علوم انسانی، توانایی تولید این حجم از ایده که (ظاهرن) مد نظر پزشکان و مهندسانِ برنامه‌ریز است نداریم. بزرگان رشته‌های علوم انسانی در سراسر عمر خود اگر یکی دو ایده داده باشند بزرگ مانده‌اند، باقی هم شارح و مفسر و معلم بوده‌اند و یکی دو قدمی هم پیش برده‌اند…

بر هیچ کس پوشیده نیست، ولی ظاهرن مهم هم نیست. انگار خشت اول که کج گذاشته شده تا ثریا هم بناست همینطور کج برود و مگر در موارد «خاص» صدایی بلند نمی‌شود.(دانشجوی پیگیری نقل می‌کرد استادش سه فصل از کتابی که او ترجمه کرده بوده بدون تغییر در کتاب پنج فصلی‌اش آورده و ارتقاء هم گرفته و همه پیگیری های او تا وزارت علوم بی نتیجه مانده است- گویی آنها هم به ناچاری استادان واقفند و می‌گذرند مثل ما که به ناچاری استفاده غیر قانونی از منابع خارجی واقفیم و تن می‌دهیم…)

می‌دانم گروه‌های کوچک و بزرگی برای کشف جعل و تقلب و سنجش دعاوی و آرای اصحاب علم تأسیس شده و از قضا اغلب آسیب‌پذیرترین و نحیف‌ترین شاخه علوم، که علوم انسانی است را هدف گرفته است و زشتی آنچه برملا شده را نفی نمی‌کنم، ولی آنچه من خوانده و شنیده‌ام جز تسویه حساب‌های شخصی نبوده است و چون معمولن آدم‌های تأثیرگذار یا اساتید برجسته را نشانه می‌گیرد و خاکستر می‌کند گاه بیشتر خیانت است تا خدمت. به قول آن استاد منتحل از خود «به هر چیز اعتراض کنیم می‌گویند اینجا ایران است، ولی به این چیزها که می‌رسد مطابق قوانین بین‌المللی داوری‌‌مان می‌کنند».

قصد ندارم از رفتار غلط دفاع کنم. قصد ندارم کسی یا چیزی را توجیه کنم. دزدی غلط است. بد است. زشت است. همه چیز را بی‌برکت می‌کند بیشتر از همه علم و دانش را … حرفم این است که چرا برای مبارزه با جعل و تقلب اینطور بی‌پروا عمل می‌کنیم. چرا پیکره عظیم موانع و مشکلات و مطالبات را نمی‌بینیم و یکراست سراغ معلولی می‌رویم که اگر احتمالن چاره، قوه و آزادی لازم را داشت تن نمی‌داد به این وضعیت. اگر واقعن خیرخواه و حق طلبیم چرا به جای نابود کردن آدمها به نظام سنجشی اعتراض نمی‌کنیم که با قوانینش باعث اتلاف استعداد، پول، وقت، کاغذ و انرژی آدمها و ایجاد این حجم از جعل و تقلب شده است؟

اخیرن کتابی تورق می‌کردم با عنوان «اخلاق خلاق» و صرف نظر از بافتی که کتاب در آن شکل گرفته به نظرم رسید چقدر خوب است که اگر حقن دغدغه اخلاق داریم به این ایده بیاندیشیم که در زمینه و زمانه خودمان چگونه می‌توان اخلاقی بود و به نحو خلاقانه‌، و نه مکانیکی قضاوت اخلاقی داشت.

برای اطلاعات بیشتر بنگرید به:

دان مک نیون(1395)، اخلاق خلاق؛ درآمدی بر اخلاق نظری و عملی، ترجمه ادیب فروتن، ققنوس.

نوشتن دیدگاه

شوقی چنان ندارد…

یادم است مادربزرگِ مادرم دوستانی داشت که تقریبن هر روز بهش سر می‌زدند. مدت طولانی‌ای با هم گپ می‌زدند و به هم کمک می‌کردند. در کودکی شوهرش داده بودند به اصفهان و غریب بود. در نوجوانی شوهرش را از دست داده بود و جز یک دختر که مادربزرگ من باشد کسی را نداشت. عوضش مادربزرگم فرزندان زیادی داشت، ولی بی دوست بود. از نُه سالگی که ازدواج کرده بود تا روزی که از دنیا رفت شب و روزش به سروسامان دادن به امور مادر و شوهر و خانه و بچه‌ها و نوه‌هاش گذشت و بعد از آقاجان آنقدر زنده نماند که بفهمد تنهایی چیست. اگر مانده بود حتمن می‌فهمید. همانطور که خیلی از مادرهایی که می‌شناسم این روزها بفهمی نفهمی با این پدیده مواجه شده‌اند. آنها تنها و بی هم صحبتند، خاصه اگر شوهرشان درگذشته باشد. بچه‌ها هم صرف نظر از اینکه هم‌صحبت‌های مناسبی برای دغدغه‌ها و درددل‌های مادران نیستند، جز برای دردسر سراغشان را نمی‌گیرند. آنها که بچه‌هاشان دورترند و دیرتر احوالشان را می‌پرسند تنهاتر و غمگین‌ترند.

از زمان افلاطون و ارسطو و رواقیان تا مونتنی و نیچه و تا همین امروز، فیلسوفان زیادی درباره ارتباط انسانی منحصر به فردی که «دوستی» نام نهاده‌ایم، نوشته‌اند. از ضررتش برای سعادت انسان و معنابخشی به زندگی و از امنیت و رشدی فکری و اجتماعی‌ای که با خودش دارد و از اینکه «دوست خود دیگر است».

 دوستی حقیقی با رابطه خویشی متفاوت است ( می‌دانم اغلب مادرها با خواهر یا یکی از دختران خود نزدیکند). اما در دوستی آن تضاد و رقابتی که در روابط خویشاوندی- به واسطه وجود منافع مشترک- هست، وجود ندارد. دوستی عکس خویشاوندی دست و پاگیر نیست، دوستان قرار نیست همیشه و همه جا حاضر باشند، ولی وقتی نیازی به آنها هست در دسترسند. توقع ندارند از ریز و درشت زندگی تو باخبر باشند، ولی اگر لازم شود گوش شنوای رازهایت هستند. اگر همگن باشند می‌توانی ساعت‌ها با آنها بحث و تبادل نظر کنی، خود را بدون دلخوری اصلاح کنی و احساس به رسمیت شناخته شدن و داشتن وجودی از آنِ خود داشته باشی و…  احتمالن عجیبترین نوع ارتباط آدمیان با هم پس از عشق همین دوستی باشد.

مردانِ فیلسوف از زمان باستان تا نیچه صراحتن اعلام کرده‌اند «زنان را دوستی نشاید». هرگز از یاد نبرده‌اند میان عشق و دوستی مرز بکشند و دوستی را در مرتبه بالاتری از عشق بنشانند. حتی بسیاری فیلسوفانِ فمینیست معاصر هم در امکان برقراری ارتباط دوستی فضیلت-بنیاد میان زنان و مردان تردید کرده‌اند- هرچند، اساسن رابطه دوستی، به آن شکلِ ستایش شده در آثار فلاسفه، تا همین زمان معاصر امکان بروز و ظهور در میان زنان نداشته است. خانواده دخترها را تحویل خانواده‌ای دیگر می‌داده است و مادر/خواهر شوهر و جاری‌ها جای خواهر/مادر خودِ زن، نزدیکترین دوستان/دشمنان او می‌شده‌اند. بعد هم شوهر و بچه‌ها زمان و مکانی برای دوستی باقی نمی‌گذاشته. شاید به همین دلیل هم باشد که فمینیستها وقتی از همبستگی زنان حرف می‌زنند از ارتباط خواهری سخن می‌گویند نه دوستی. جالب اینکه تا همین امروز هم که زنان صاحب حقوقی شده‌اند و دور هم جمع شدنشان کمتر خطرناک و فتنه انگیز دانسته می‌شود، زنانِ متأهلِ صاحب فرزند به سختی می‌توانند زمان و مکانی برای دیدار با دوستانشان پیدا کنند.

شیرین‌ترین و مشهورترین گفتگوی تاریخ اندیشه درباره «عشق» (موضوعی سنتن زنانه) را در نظر بگیرید. در یک شب‌نشینی مردانه اتفاق افتاده است. افلاطون و گزنفون آن را برایمان روایت کرده‌اند…شبِ خوش و دوستان جمع و قصه دراز .کلن زمان دیدار دوستان در شب نشینی‌ها و گعده‌های شبانه یا موقع تعطیلات است. زن‌ها نه فقط در زمان سقراط و حافظ که تا همین امروز هم امکان شرکت در چنین شب نشینی‌ها و بی‌خیال نشستن و خوردن و نوشیدن و از عشق یا هر چیز دیگری سخن گفتن ندارند. (تعداد زنهایی که چنین امکانی داشته باشند آنقدر اندک است که بعید است بتوانند گعده یا شب نشینی‌ای به پا کنند-چه رسد به اینکه با روایت‌های مختلف به گوش آیندگان برسد.)

باز، این واقعیت هم هست که کودکان به زن‌ها پیوست شده‌اند. در همین هم نسلان ما فقط کافیست یکی از گروه دوستان بچه‌دار شود. معمولن ارتباطش با اعضا قطع می‌شود. نمی‌تواند به صورت مداوم کسی یا جایی را پیدا کند که چند ساعتی از بچه نگهداری کنند و سعی می‌کند کمک خواستن‌ها را برای روز مبادا نگه دارد. حتی اگر پیدا کند و بیاید تمام فکر و ذکرش بچه است و این که پدر یا مراقب خود را اذیت نکند و خودش اذیت نشود. اگر هم بچه را بیاورد رسمن تمام دور همی و جلسه تبدیل می‌شود به کوشش همگانی برای سرگرم کردن بچه و گفت و گویی شکل نمی‌گیرد.

مشکل دیگری که به رسمیت شناخته نشدن دوستی میان زنان دارد این است که تفکیک و تمیز میان حلقه‌های خانواده، دوستان و همکاران به سختی امکانپذیر می‌شود. یکی از رایج‌ترین راه حل‌های اشتباه، پر دردسر و بی حاصل دوست کردن شوهران با هم است. (این روش در مورد مردان بهتر جواب داده، شاید چون زنها راحت‌تر حرف مشترک پیدا می‌کنند و معمولن تابع هستند). خود زنها هم، شاید به سبب فقدان تاریخی روابط دوستانه زنانه، سخت‌تر قانع می‌شوند روابط دوستانه را با روابط خانوادگی و کاری مخلوط نکنند. اصرار نداشته باشند شوهرهایشان را با هم دوست کنند، یا با همکارانشان رفت و آمد خانوادگی داشته باشند، یا از دوستشان برای برادر شوهرشان خواستگاری نکنند و مرز میان خانواده، دوستی و کار را نگه دارند.

رئیس خانمی داشتم که مقاومتم در برابر ریختن ماست روابط خانوادگی در قیمه روابط دوستی و مخلوط کردنش با قورمه روابط کاری باعث بی اعتمادی‌اش به من شده بود. یک روز بدون اطلاع قبلی زنگ زد و دیدم پشت در است. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید شکر خدا بود برای این معجزه که خانه  و خودم مرتبیم و لازم نیست موعظه‌های مادرانه‌ او را درباره اولویت زنیّت بشنوم!

نوشتن دیدگاه

مواجهه با مرگ

به خاطر باران محبوس شده بودم در خانه و همین باعث شد بالاخره موفق شوم کتابی را که ساجده معرفی کرده بود دست بگیرم و بخوانم. آن موقع که توصیه کرد رفتم بخرم. گران بود. مدتهاست پول نداده‌ام برای کتاب قصه و این شد که منصرف شدم. روز تولدم یکی کتاب را بهم هدیه داد. خیلی خوشحالم کرد، ولی حس مرموزی مانع می‌شد کتاب را شروع کنم. چندبار چند صفحه جلو رفتم و بستمش… دوره‌هایی از زندگی‌ام بوده که از خودم پرسیده‌ام «چرا باید رمان بخوانم؟» و جواب داده‌ام «خب نخوان» و نخوانده‌ام. به هر حال، باران به انضمام قدری ناخوشی وادارم کرد کتاب را بخوانم.

مواجهه با مرگ روایت دو سال از زندگی مردی سی ساله است در دهه 60 میلادی که در اوج سرزندگی، موفقیت و شکوفایی مبتلا به سرطان می‌شود و…

شکی نیست که مگی در این رمان خواسته روایتگر یک تراژدی باشد. مطابق دستورالعمل ارسطو آدمهای تراژدی‌اش از طبقه اشراف و فضیلتمندان هستند. در جای جای داستان قهرمانان با موقعیتهای سوگناکی مواجه‌اند که در آن هیچ درست و غلط مشخصی وجود ندارد، ولی گزیر و گریزی از انتخاب و تصمیم‌گیری نیست. همچون تراژدی‌های یونانی، خانواده و روابط خانوادگی بار انتخاب‌ها را به دوش می‌کشند و خانواده و دوستانند که بر سر دو راهی‌ها باید تصمیم بگیرند چه برخوردی با قهرمان دمِ مرگ داشته باشند. آیا باید به او بگویند بیمار است و باقیمانده عمرش را تباه کنند، یا اجازه دهند این چند صباح خوش باشد و تا آخرین زمانِ ممکن به زندگی عادی ادامه دهد؟باز، اگر به این نتیجه رسیدیم که بی‌خبر نگهش داریم چطور در مراحل مختلف یک زندگی عادی (کار، عشق، ازدواج، بچه دار شدن و…) به او کمک کنیم؟

همه شخصیتها می‌خواهند کمک کنند، اما تعارض و تضاد دیدگاهها چنان زیاد است که بیشتر صفحات رمان شما را به یاد همپرسه‌ها/محاورات افلاطون می‌اندازد. بحث های بسیار مفصل و با جزئیاتی که من فکر نمی‌کردم جز میان سقراط و سوفسطاییان ما به ازای خارجی دیگری داشته باشد، ولی ظاهرن میان اشراف‌زادگانِ انگلیسی رایج است_ آدمهایی که از یکی از مهمترین دغدغه‌های اکثریت ابنای بشر فارغند: پول.

مواجهه با مرگ به نظر من رمان نیست، ولی کتاب ارزشمندی است. از آن دسته کتاب‌هایی است که می‌توان در حلقه‌های مطالعاتی از آن استفاده کرد و له و علیه استدلال‌های شخصیت‌ها بحث کرد. بستری داستانیست که قرار است شما را با اندیشه‌های گوناگون در تاریخ غرب آشنا کند. همان کاری که مگی در سرگذشت فلسفه و مردان اندیشه کرده بود. نمی‌توانید آن را بخوانید که با خواندنش سری سبک کنید یا شاهد غایب زندگی‌های دیگران باشید. در جای جای کتاب نه فقط با مرگ مواجه هستید که مواجهید با بحث‌های طولانی درباره معنای زندگی، زبان، سیاست، پزشکی، اتانازی، ژورنالیسم، اقتصاد، روانکاوی، عشق، سکس، ازدواج،  تعهدپذیری،  فرزندآوری و… گرچه شخصیت‌ها هیچ تصمیم انقلابی‌ای نمی‌گیرند.

اغلب اهل فلسفه دوست دارند داستان بنویسند. شاید به این دلیل که احساس می‌کنند تنها وسیله‌ایست که با آن می‌توانند خبرِ عالمِ بیرون از غار افلاطون را به مردم برسانند. شاید برای همین اسم شخصیت  زن داستان برایان مگی «آیوا» ست و مرد «جان اسمیت».

باری، در نهایت برخی مثل سارتر موفق می‌شوند و برخی مثل مگی نه…

 برای اطلاع بیشتر بنگرید به:

مواجهه با مرگ، 1397 برایان مگی، مجتبی عبدالله‌نژاد، چاپ دوم، نشر نو، 591 صفحه.

نوشتن دیدگاه

فردا این موقع کرم‌ها شروع کرده‌اند

سهیلا پیام داده که دکتر حکیم عاملی مرد. حوله‌ها را آورده‌ام پهن کنم توی بالکنی. طناب را با دستمال تمیز می‌کنم. گردنم را فشار می‌دهد « خیال کردی برام کاری داره  آبروتو ببرم؟ خیال کردی کسی گوش میده به زرزرای شماها…به نفعته برگردی داهاتتون ». نفسم به شماره افتاده. دارد خفه‌ام می‌کند. دستش را پس می‌زنم. از دفترش می‌دوم بیرون. میدوم توی راهروی خالی دانشکده. هیچ کس نیست. خودم را پرت می‌کنم توی دل شب. تا خود خوابگاه می‌دوم. حوله زرد را بر می‌دارم که پهن کنم. همیشه اول زرده را پهن می‌کنم. یکبار، دوبار، سه بار، چهاربار می‌تکانم و پهن می‌کنم. زاغی زشتِ سیاه را از روی میله حفاظ بالکن می‌پرانم. کلیپس را باز و بسته می‌کند…این آت و آشغالها چیه می‌بندی به موهات. موهام را جمع می‌کنم پشت سرم، کلیپس را از دستش می‌گیرم و می‌بندم. می‌گویم «من به این کار احتیاج دارم دکتر». می‌رود توی آشپزخانه تا کتری را روشن کند. سرم را برمی‌گردانم. از بدن استخوانی‌اش بدم می‌آید. از موهای تنکی که جمع شده پشت سرش. می‌گوید «باید فکر کنم… سوادشو نداری…چرا بر نمی‌گردی داهاتتون  شوهر کنی؟». حرف نمی‌زنم. کی فکر میکرد بابا را ببرند، مدرسه بچه‌ها… صدایش را می‌شنوم « کجایی دختر جان؟ می‌خوام برم دستشویی». به جز زرده باقی شان پوسیده‌اند. همه آبی یا خاکستری شده‌اند. خاکستری رنگ جیوه… تند تند پهن میکنم روی بند رخت. همانطور که پشتش به من است می‌گوید «دم دستم باش تا من فکرهام را بکنم…». برمی‌گردد. می‌خندد«چه زود…» دندانهاش زرد است. پوست گردنش شل شده. موقع خندیدن می‌لرزد…«چی حالیته آخه….سفارشتو کنم وبال خودم میشی…». مقنعه ام را سر می‌کنم «به خدا وبال نمیشم … زود یاد می‌گیرم… گفتند اگر استاد حکیم عاملی تأییدت کند ما حرفی نداریم…گفتم شما تأیید می‌کنید» نفس عمیقی می‌کشد. لب پایینش را می‌گزد. «غلط کردی از طرف من حرف زدی… بی ظرفیت‌اید همتون…عین همید» هر کاری کنم همین را می‌گوید عین همید……همه عین هم … عین کی؟ دروغ می‌گوید. نباید اعتنا کنم. من عین هیچ کس نیستم. من تنهام. هربار فکر کردم تنهاتر از این نمی‌شود تنهاتر شده‌ام. انگار نشنیده باشم. از توی کیفم آینه و رژ بیرون می‌آورم و رژ می‌زنم. می‌گوید «بمون یه چیزی بخور… این باقلواها را اون رفیقت برام آورده.». چشمک می‌زند. «قبلن هم آورده…گمونم می‌خواد جاتو بگیره». می‌خندد. اخم می‌کنم. جوری که دوست داشته باشد می‌گویم «دکتـــــــــر». وقتی می‌خواهد ادای پسرهای جوان را دربیاورد دلم برایش می‌سوزد، دوست دارم کنارش بمانم، نگذارم اینقدر باقلوا بخورد… یکجوری که بهش برنخورد بگویم به قاعده سنش لباس بپوشد. دلم بسوزد. دلم قبلاً سوخته. خاکستر شده.  لباسهاش را که از تنش در می‌آورد آدم دیگری است. آن آرامش و ادب و سکوتهای طولانی موقع سخنرانی، آن کلمات سنگین و وزین بخار می‌شود. مثل بخار جیوه. به باقلواها نگاه می‌کنم. به قیافه سهیلا فکر می‌کنم. می‌گویم ممنون… خانه‌اش بوی بدنش را می‌دهد. بوی حوله خیسی که یکهفته مچاله مانده باشد کنج یک جای مرطوب. دکتر دوباره داد می‌زند «دخترم». در بالکن را می‌بندم. صفحه گوشی روی میز خاموش و روشن می‌شود. سهیلا آگهی ترحیم را فرستاده… فکر می‌کنم آگهی را برای خودش فوروارد کنم. بنویسم فردا این موقع کرم‌ها شروع کرده‌اند…از چشمهات شروع می‌کنند…فکر می‌کنم میخواهد پوزخند بزند با صورتی که مرده. زور می‌زند فحش بدهد با لبهایی که نمی‌جنبد. بنویسم از هم الان بوی گه گرفتی. بلند می‌گویم «الان میام آقای دکتر». می‌دوم توی پذیرایی. زیر بغل دکتر را می‌گیرم تا بلند شود. آهسته آهسته می‌رویم سمت دستشویی. می‌گوید «دیرتر رسیده بودی خودمو خراب کرده بودما…پیر نشی». می‌خندد. نمی‌خندم. تصورش می‌کنم نشسته روی این مبلهای استیل طلایی و خودش را خراب کرده…آااقای دکتر… شلوارش را می‌کشم پایین. کمکش می‌کنم بنشیند روی کاسه توالت. خودم می‌روم پشت در. نگاه می‌کنم به قاب عکسهای بچه‌های دکتر که هیچکدام نیستند اینجا. دوتا دختر دارد و یک پسر. زنش مرده. در و دیوار پر است از عکسهای کس و کارش. پسرش استخدامم کرد. پرسید «مشکلی نداری با پرستاری از پیرمرد؟» گفتم «نه. پرستار پدربزرگم بودم چند سال». دروغ گفتم. پدر بزرگ ندارم. گفت خودش دکتر است. حواسش به قرص و دواهاش هست. گفتم «هر کاری باشد می‌کنم فقط پولش اگر بشود هفتگی…» گفت «نگران نباش». دارد می‌خندد.  عکس معروفش را زده اند روی آگهی. موهای بلند و ریشهای سفید با عینک دور سیاهی که نمره نداشت. عینک تقلبی… چشمهاش آنقدر تیز بود که از پشت چادر و چاقچور… می‌گویم «پس حق الزحمه من » می‌گوید «نمال این آت و آشغالها را توی چشم و چالت…خودت که آدم حسابی نمیشی…ریختت را شبیه آدم حسابیا کن». خیال می‌کرد شبیه آدم حسابی هاست…خیال میکرد حالا که سر و ریشش سفید است و موهاش را بلند کرده و دستمال گردن می‌بندد یعنی که آدم حسابی است. «دو تا فایل دوساعته…» لحنش را جدی می‌کند. «تا آخر هفته تایپ کن. بی غلط…برو تو کتابخونه دانشگاهتون از کامپیوترهای همونجا… ایمیل کن برام، اگه کارت خوب بود همه اش را یکجا میدم…»صدایش بم و نرم است. یک جور طنین خوشایندی دارد. کلمه‌های سنجیده و ناآشنا هوس انگیزش می‌کند، ولی برای مرد پیری که می‌خواهد باشد توی ذوق می‌زند، اگر فقط همین صداش بود … «از خودت بیرون بیا برای دیگری، به سوی دیگری…بر مدار دیگری بگرد… بگرد تا بگردی» تند تند می‌نویسم بر مدار دیگری … یواش یواش تایپ میکنم ب ر م د ا ر…مسئول کتابخانه داد می‌زند. «کامپیوتر برای مصرف شخصی نیست خانم. مال سرچه… اگه کسی اومد باید بلند شی تا سرچ کنه ها….» می‌گوید«فعلا آزمایشی هستی، باید خودتو ثابت کنی… تازه مفت مفت کلی چیز یاد گرفتی…» موهاش را با کش سرخ بسته پشت سرش. لخت است. پوستش آویزان شده به اسکلت نازکش. پوزخند می‌زند…گفتم بازم برام بیاره از این باقلواها…جدی نمی‌خوری؟ صدای سیفون می‌آید. می‌گوید بیا. میروم کمک می‌کنم بلند شود، تنش را با حوله خشک می‌کنم و شلوارش را میکشم بالا. دست چروک خورده‌اش می‌چرخد دور کمرم…اگه بخوای اسمت را میزنم کنار یکی دوتا از مقاله‌هام و توصیه‌ات را می‌کنم برای کار ولی شرط داره… سرفه می‌کند. دوبار…سکوت می‌کند تا توجه جمع جلب شود…می‌گوید جسم کدورت است، عفونت است، هر چه از جسمانیت فاصله بگیری به روحانیت نزدیکتر می‌شوی و کم کم سبک می‌شوی تا آن زمان که بالاخره …سکوت…بغض … میرسی به آنجا که فرمود آن کس که تو را شناخت… قیافه زنها را مجسم میکنم که آب به چشمشان آمده از حرفهای استاد حکیم عاملی و حواسشان هست چطور اشکشان را پاک کنند که ریملشان نسرد… دکتر خودش را رها می‌کند روی مبل طلایی. جیوه‌ای… می‌پرسد تو به این جوونی چرا شوهر نمی‌کنی بری سر زندگیت که مجبور نباشی زیر منو تمیز کنی… دستهاش می‌لرزد. اشاره می‌کند بیا بشین اینجا یه چیزی برام بخون دختر. همه اش داری بشور بساب  می‌کنی، مگه این خونه چقدر کار داره؟… من پول لازم دارم دکتر…همه پول لازم دارن خانم… دکتر اگه این کارو نگیرم باید به هرکاری تن بدم…چشمهای ریزش را تنگ میکند هرکاری؟ مثلاً چی؟ پوزخند … نمی‌زند. لبهای مرده‌اش به هم چسبیده. چه کتابی بخونم آقای دکتر؟ هرچی. چشمت را ببند و شانسی یک کتاب دربیار …  دکتر من نمی‌تونم برگردم شهرمون…تو رو خدا توصیه منو بکن، کلی کتاب خوندم درموردش…الان وقت این حرفاست….عخ… صدای دکتر از ته چاه می‌آید پیش ما نیستی ها…حداقل تلویزیون را روشن کن دختر…می‌گردم پی کنترل…روشنش می‌کنم. موهاش را عقب می‌زند. عینکش را به چشمش میگذارد. من اینجا تمرکز ندارم دخترم. باید بیایی خونمون. نمونه کارهات را هم بیار. می‌روم سراغ گوشی. سهیلا پیام داده نگران نباش. یک چیز قشنگی بنویس و بیاور توی مراسم فردا بخوان. لبم را گاز می‌گیرم. یک چیز قشنگی…

نوشتن دیدگاه

Older Posts »