Archive for فمینیسم/زنانه نگری

لحظه آفرینش

جوزف کمبل، اسطوره ‌شناس، می‌نویسد ما در لحظه جالب آفرینش قرار داریم. زنان تا اندازه‌ای از چنگ قیود سنتی خانواده سنتی رهاشده‌اند، درحالیکه برای آنها الگوهای مونثی وجود ندارد. آن‌ها در جستجوی فردیت متمایز خود به صحنه آمده‌اند در حالیکه روان آن‌هاهنوز بار اسارت این قیود را به دوش می‌کشد. زنان فردیت خود را جستجو می‌کنند که برای آن الگویی وجود ندارد و برای مردان نیزالگویی برای ازدواج با زنان فردیت یافته وجود ندارد: این لحظه لحظه آفرینش است.

یک طرف ما ایستاده‌ایم و در طرف مقابل دست‌کم چندهزارسال تاریخ که زن را با پرده‌نشینی و فرمانبرداری و با زمین و باروری و تولیدنسل معنا می‌کرده‌ است.

حالا روایت‌های زنان از نسبت خودشان با عشق و عاشقی و از آن بالاتر با مادری(مهم‌ترین ویژگی و رسالت زن)را در شبکه‌هایاجتماعی بخوانید.

مادری و فردیت در شکل فعلی آن نمی‌توانند با هم جفت و جور شوند. فردیت به جماعتی از زن‌ها این گستاخی را داده که بگویندنمی‌خواهند مادر شوند! در تمام تاریخ زنی که «نمی‌توانسته» مادر شود اسباب سرافکندگی بوده و حالا حرف از «نخواستن» می‌زنند_کم نیستند این زن‌ها.

باز، زنانی وجود دارند که در شرایط موجود و جهان امروز از قرار گرفتن در نقش مادری به شکل سنتی ابراز نارضایتی می‌کنند… گوش وهوش تاریخ سوت می‌کشد_کم نیستند این زن‌ها.

فردیت یعنی حق انتخاب و این حق، اجبار بر مادری را به تأخیر انداخته. گاهی مانع آن شده. (همین امروز فیلم زنی در فضای مجازی منتشر شده بود که می‌گفت رابطه‌ ده ساله‌اش با مردی که دوست داشته به سرانجام نرسیده و او با توجه به شرایط سنی و جسمی‌اش هرلحظه دارد از «امکان مادری» دورتر می‌شود و عذاب می‌کشد)_کم نیستند این زن‌ها

می‌بینید؟ حتی درمورد مادری هم بسیار روایت وجود دارد که با روایت غالب درباره نسبت زنان و باروری جور نیست. می‌توانید جای«مادری» هر آنچه زن به آن الصاق شده و هرآنچه زنانگی با آن بافته شده بگذارید.

امکان آفرینشگری ولی دوباره در دست زن‌ها قرار گرفته. این بار هم  لحظه آفرینش از تقریباً هیچ را آنها خلق کرده‌اند. سالهای زیادی باید بگذرد. مادران و دختران زیادی بیایند و بروند تا «الگوهایی» خلق شود

( دست‌کم در موضوع مادری علم حتماً کمک خواهد کرد. چراکه، بخشش و مشارکتِ بی‌دریغ و حیاتیِ زن‌ها ناگهان محدود/متوقف شده تا چشم‌انداز جدیدی گشوده شود.)

کمبل در صفحات پایانی کتاب اشاره می‌کند که آنچه درباره اساطیر و الهه‌ها گفته همه از زبان مردان روایت شده است، اما «در زنانچ یزی وجود دارد که هنوز جهان آن را نشناخته، و ما دیدنش را انتظار می‌کشیم»

جوزف کمبل، الهه‌ها؛ اسرار الوهیت زنانه، ترجمه عباس مخبر، نشر مرکز.

نوشتن دیدگاه

چهل سالگی

Subscribe to continue reading

Subscribe to get access to the rest of this post and other subscriber-only content.

دیدگاه‌ها غیرفعال

آیا آخرین کسی که سخن گفته، به صرف این امر درست می‌گوید؟

لوک فری به ترجمه نرگس حسن‌لی:

تاریخ فلسفه مثل تاریخ علوم نیست. بیشتر به تاریخ هنر شبیه است…

درست همانطور که هنر باستانی هرگز از تأثیر قدرتمندش برما بازنایستاده، فلسفه‌های باستان نیز هم‌چنان چیزی برای گفتن به ما دارند. شخص می‌تواند در آن واحد به هنر رمانتیک، هنر یونان باستان و هنر معاصر علاقمند باشد: اینها ناسازگار نیستند. به همین ترتیب شخصی می‌تواند فلسفه‌های دوره‌های متفاوت را «زندگی» کند، هر قدر هم این فلسفه‌ها متناقض به نظر برسند. برخی دوستان من هنوز اندیشه خود را عمدتاً بر یونانیان باستان متکی می‌کنند؛ اندیشمندان مسیحی زبردست زیادی می‌شناسم؛ چندتا از آشنایان من جمهوری‌خواهان سرسختی‌اند، کانتی‌هایی که واقعا در اومانیسم روشنگری زندگی می‌کنند و آن را آخرین مرحله عبورناپذیر فلسفه می‌دانند. همکارانی هم دارم که پیرو نیچه یا حتی هایدگری‌های سازش ناپذیر، نزدیک به دریدا و مصمم به ادامه وظیفه واسازی بازنمایی‌های متافیزیکی_ و به زعم ایشان موهوم_هستند.خلاصه این روزها بیشتر از همیشه می‌توان متنوع‌ترین فلسفه‌ها را «زندگی کرد»، در هر لحظه‌ای از تاریخ که شکل گرفته باشند، و این گاهی باعث می‌شود آدم فکر کند به ورطه التقاطی‌گری افتاده است. گذشته از این‌ها، چرا کسی جدیدترین نظریه منتشر شده را ترجیح بدهد؟ آیا آخرین کسی که سخن گفته، به صرف این امر درست می‌گوید؟ از سویی، این گشودگی جدید به تکثر تفسیرها بیانِ علاقه اصیل ما به تکثر گسترده‌تر در روابط ممکن با هستی است. 

نوشتن دیدگاه

قبل از اینکه شروع کنی تمام کن!

 

آن زمان که کتاب آداب روزانه؛ روز بزرگان چگونه شب می شود نوشته میسن کاری را خواندم،* برنامه ریزی سفت و سخت آدم بزرگ‌ها و پای‌بندی‌شان به روال/روند‌های روزانه توجهم را خیلی جلب کرد. از آن موقع تا امروز که پای‌بندی به برنامه‌ریزی منظم را به پیشانی ذهنم چسبانده‌ام، فهمیده‌ام که بزرگترین مشکل در پیشرفت کارهام ناتوانی در پایبندی به روال‌های روزانه بوده است و  بزرگترین مانع، بله بزرگترین مانع، حرف‌های تمام نشدنی و دردِ دل‌های حضوری و تلفنیِ اقوام و دوستان و همکاران و بعدش تنش ناشی از آنهاست که وقت مفید را تلف می‌کند! فقط خدا می‌داند در این ادارات چندهزار کلمه در روز حرف می‌زنیم و حرف می‌شنویم و نیاز عجیب و غریب و تشدید شونده‌ای هم هست به حرف زدن و تخلیه تنش‌هایی که در دیگ کار و زندگیِ آدم‌های خسته، گم شده، عصبانی، متوهم و هیجانی قُل قُل می‌خورد.

نه اینکه خودم آدم کم حرفی باشم. از وقتی که زهرا رفته و فاطمه رفته کسی نیست که حرفهام درباره یافته‌هایی که به هیجان می‌آوردم را بفهمد یا بهش اهمیت بدهد و ناخودآگاه ساکت‌تر شده‌ام. از وقتی ساکت‌تر شده‌ام هیاهوی جهان بیشتر توی ذوقم خورده و خجالت ‌کشیده‌ام! چه دوستان نجیبی داشته‌ام! چقدر وقت آدمها را تلف کرده‌ام! چه خودپرست بوده‌ام! چرا فکر نکردم حق ندارم از روح و روان اطرافیان برای خالی کردن اضافه بار روح و روان خودم استفاده کنم؟ چرا شک نکردم که دوستانم ممکن است علاقه‌ای به وراجی‌هایم نداشته باشند؟

روزهایی که هیچ کس نبود تا با او حرف بزنم رفتم سراغ راهکارهایی برای ساکت کردن خودم! مثل همین‌ که چهره مخاطب را رصد کنم و تا نشانه ای از بی علاقگی یافتم سکوت کنم یکه خوردم وقتی دریافتم  بهترین کار این است که قبل از اینکه مکالمه‌ای را شروع کنی تمامش کنی. حالا که هیچ نیست دریافته‌ام که اصل بر این است که آدمها علاقه‌ای به شنیدن ندارند مگر خلافش ثابت شود. چرا هرگز نپرسیده بودم به چه دلیل باید علاقمند باشند؟!

فرایند ساکت کردن خودم خیلی نتیجه بخش بود، اما بقیه؟ این‌همه دقیقه و ساعت که تلف می‌شود را چگونه دریابم؟ چطور با آدمهایی که مثلِ منِ درگذشته هستند مواجه شوم تا تنها بگذارندم و هر شب نبینم که ام-روز هم چه بی برکت گذشت؟

نوشته بودند «شنونده خوبی باشید و نشان دهید موضوع را گرفته‌اید تا نیاز به شنیده شدن فرد زود برآورده شود و برود». اغلب موارد جواب نمی‌دهد.  نوشته بودند «با زبان بدن نشان دهید که بی‌علاقه‌اید به موضوع یا ادامه بحث». فایده ندارد. نوشته بودند «مودبانه عذرخواهی کنید و بگویید گرفتارید». شدنی نیست. نوشته بودند «برای مکالمه زمان تعیین کنید». رودربایستی اجازه نمی‌دهد! من که خودم می‌دانم آدمی که به هزار دلیل در معرض انفجار است اهمیتی به ادا و اصول مخاطب نخواهد داد. او باید آنقدر حرف بزند تا خالی شود. راهی برا رها شدن نیست مگر این توصیه ترسناک که «برای فرار از تلف شدن وقت در مواجهه با دوستان/همکاران پرحرف قبل از اینکه مکالمه را شروع کنید تمامش کنید.»

آنها که دچار خودشیفتگی گفت‌وشنودی (Conversational Narcissism) هستند به کنار(کسانیکه نه تنها از هر فرصتی برای صحبت درباره خودشان استفاده می‌کنند که به نحوی هنرمندانه هرکس هر چه می‌گوید را بلافاصله به خودشان ربط می‌دهند و بحث را پی می‌گیرند)، شما را نمی‌دانم ولی در جهان من که انگار حرف زدن روشی شده برای نشنیدن. از وقتی کمتر حرف می‌زنم عبور زمان را می‌شنوم.

کاش زهرا زودتر برگردد و فاطمه برگردد و نسرین‌ها برگردند و من برگردم!

 

* آداب روزانه؛ روز بزرگان چگونه شب می‌شود، نوشته میسن کاری، ترجمه مریم مومنی، نشر ماهی.

 

 

 

نوشتن دیدگاه

پری کوچک دریایی

کارتون پری دریایی کوچک را حتمن دیده‌اید و احتمالن می‌دانید که در اصل نوشته هانس کریستین اندرسن است. از این دو مقدمه می‌توانید حدس بزنید که زحمتکشان شرکت دیزنی داستان را برای ما تلطیف و سکولار کرده‌اند. در داستانِ اندرسن پری دریایی به شاهزاده نمی‌رسد و به دختران هوا می‌پیوندد. شاهزاده هیچ وقت نمی‌فهمد پری بوده که جانش را نجات داده. عاشق شاهزاده خانمی می‌شود و ازدواج می‌کند و نمی‌فهمد پری برای رسیدن به او چه زجری کشیده و صدای زیبایش را از دست داده است. پری با جادوگر معامله کرده است که در اِزای دادن صدای زیبایش بتواند جایِ دُمِ ماهی، دوتا پا داشته باشد.

 در داستان می‌خوانیم که جادوگر زبان پری را از ته می‌بُرد. فرایند  تبدیل دُم به پا هم دردی مانند «فرو شدن شمشیر توی بدن» داشته است. جادوگر به پری می‌گوید عوض این «ساقهای زیبا» که با آن «از هر انسانی زیباتر خواهی خرامید» هر قدمی که برداری و هربار که پایت را روی زمین بگذاری دردی مانند فرو شدن چاقوی تیزی در پاهایت حس خواهد کرد و…

داشتم نقدهای فمینیستی به داستان را می‌خواندم. اینکه این داستان به دختران می‌آموزد که در سکوت خود را قربانی عشق کنند و در پای معشوق بمیرند تا رستگار شوند. همچنین اشاره شده بود که این داستان نحوی تشویق زنان و دختران به تن سپردن به تیغ جراحی برای رسیدن به معیارهای زیبایی مذکر نیز هست. کنجکاو شدم که خودم داستان را بخوانم و اعتراف می‌کنم خواندنش بیشتر از دختر کبریت فروش برایم آزار دهنده بود…

در داستان اندرسن انگیزه پری دریایی فقط رسیدن به شاهزاده خوش چهره نیست، بلکه بارها تکرار می‌کند هدف غایی او به دست آوردن روح فناناپذیر مانند انسانهاست. او و سایر ساکنان دریا سیصدسال عمر شاد و باعزت دارند و بعد تبدیل به هیچ می‌شوند. پری کوچک می‌خواهد مانند انسانها روح فناناپذیر پیدا کند و به ملکوت آسمانها برود. این امر میسر نخواهد شد مگر با آمیزش با یک انسان(مرد). پری دریایی می‌پذیرد که قوه «نطق»‌اش را ازش بگیرند. جادوگر در مقابل استیصال او به او می‌گوید  می‌توانی با چشمان زیبا و تن جذابت شاهزاده را جذب خود کنی (به روشنی به یاد دارم که حتی در کارتون دیزنی هم مشاوران شاهزاده لال بودن را حُسن پری می‌دانستند).

 باری، در نهایت پری در رقابت عشق شکست می‌خورد و وقتی تنها راه نجات و بازگشت به زندگی موقت دریایی‌اش کشتن شاهزاده است، خودش را به دریا می‌اندازد اما نمی‌میرد…پری به خاطر همه فداکاری‌هایش به دختران هوا می‌پیوندد که اگر سیصدسال کار نیک انجام دهند، روح فناناپذیر پیدا خواهند کرد.

داستان با این جملات تکان دهنده دختران هوا به پری دریایی پایان می‌پذیرد که «اگر بچه خوبی پیدا کنیم که اسباب شادی پدر و مادرش بشود و سزاوار مهر و محبتشان باشد خداوند یکسال از مدت آزمونمان کسر می‌کند. اما اگر به خانه ای برویم که بچه ای شیطان و بدکردار در آن باشد گریه می‌کنیم و برای هر قطره اشکی که می‌ریزیم خدا یک روز به سیصد سالی که باید صرف کنیم اضافه می‌کند.»

پری دریایی در 1837 منتشر شده و اگر همه ما بچه‌های خوبی بوده باشیم تا امروز 182 سال از مدت زمان خدمتش می‌گذرد…پری فقط اگر کمی شانس داشت و شوهری می‌یافت خیلی زودتر و راحت‌تر از اینها فناناپذیر شده بود.

مجسمه پری دریایی در کپنهاگ

نوشتن دیدگاه

شوقی چنان ندارد…

یادم است مادربزرگِ مادرم دوستانی داشت که تقریبن هر روز بهش سر می‌زدند. مدت طولانی‌ای با هم گپ می‌زدند و به هم کمک می‌کردند. در کودکی شوهرش داده بودند به اصفهان و غریب بود. در نوجوانی شوهرش را از دست داده بود و جز یک دختر که مادربزرگ من باشد کسی را نداشت. عوضش مادربزرگم فرزندان زیادی داشت، ولی بی دوست بود. از نُه سالگی که ازدواج کرده بود تا روزی که از دنیا رفت شب و روزش به سروسامان دادن به امور مادر و شوهر و خانه و بچه‌ها و نوه‌هاش گذشت و بعد از آقاجان آنقدر زنده نماند که بفهمد تنهایی چیست. اگر مانده بود حتمن می‌فهمید. همانطور که خیلی از مادرهایی که می‌شناسم این روزها بفهمی نفهمی با این پدیده مواجه شده‌اند. آنها تنها و بی هم صحبتند، خاصه اگر شوهرشان درگذشته باشد. بچه‌ها هم صرف نظر از اینکه هم‌صحبت‌های مناسبی برای دغدغه‌ها و درددل‌های مادران نیستند، جز برای دردسر سراغشان را نمی‌گیرند. آنها که بچه‌هاشان دورترند و دیرتر احوالشان را می‌پرسند تنهاتر و غمگین‌ترند.

از زمان افلاطون و ارسطو و رواقیان تا مونتنی و نیچه و تا همین امروز، فیلسوفان زیادی درباره ارتباط انسانی منحصر به فردی که «دوستی» نام نهاده‌ایم، نوشته‌اند. از ضررتش برای سعادت انسان و معنابخشی به زندگی و از امنیت و رشدی فکری و اجتماعی‌ای که با خودش دارد و از اینکه «دوست خود دیگر است».

 دوستی حقیقی با رابطه خویشی متفاوت است ( می‌دانم اغلب مادرها با خواهر یا یکی از دختران خود نزدیکند). اما در دوستی آن تضاد و رقابتی که در روابط خویشاوندی- به واسطه وجود منافع مشترک- هست، وجود ندارد. دوستی عکس خویشاوندی دست و پاگیر نیست، دوستان قرار نیست همیشه و همه جا حاضر باشند، ولی وقتی نیازی به آنها هست در دسترسند. توقع ندارند از ریز و درشت زندگی تو باخبر باشند، ولی اگر لازم شود گوش شنوای رازهایت هستند. اگر همگن باشند می‌توانی ساعت‌ها با آنها بحث و تبادل نظر کنی، خود را بدون دلخوری اصلاح کنی و احساس به رسمیت شناخته شدن و داشتن وجودی از آنِ خود داشته باشی و…  احتمالن عجیبترین نوع ارتباط آدمیان با هم پس از عشق همین دوستی باشد.

مردانِ فیلسوف از زمان باستان تا نیچه صراحتن اعلام کرده‌اند «زنان را دوستی نشاید». هرگز از یاد نبرده‌اند میان عشق و دوستی مرز بکشند و دوستی را در مرتبه بالاتری از عشق بنشانند. حتی بسیاری فیلسوفانِ فمینیست معاصر هم در امکان برقراری ارتباط دوستی فضیلت-بنیاد میان زنان و مردان تردید کرده‌اند- هرچند، اساسن رابطه دوستی، به آن شکلِ ستایش شده در آثار فلاسفه، تا همین زمان معاصر امکان بروز و ظهور در میان زنان نداشته است. خانواده دخترها را تحویل خانواده‌ای دیگر می‌داده است و مادر/خواهر شوهر و جاری‌ها جای خواهر/مادر خودِ زن، نزدیکترین دوستان/دشمنان او می‌شده‌اند. بعد هم شوهر و بچه‌ها زمان و مکانی برای دوستی باقی نمی‌گذاشته. شاید به همین دلیل هم باشد که فمینیستها وقتی از همبستگی زنان حرف می‌زنند از ارتباط خواهری سخن می‌گویند نه دوستی. جالب اینکه تا همین امروز هم که زنان صاحب حقوقی شده‌اند و دور هم جمع شدنشان کمتر خطرناک و فتنه انگیز دانسته می‌شود، زنانِ متأهلِ صاحب فرزند به سختی می‌توانند زمان و مکانی برای دیدار با دوستانشان پیدا کنند.

شیرین‌ترین و مشهورترین گفتگوی تاریخ اندیشه درباره «عشق» (موضوعی سنتن زنانه) را در نظر بگیرید. در یک شب‌نشینی مردانه اتفاق افتاده است. افلاطون و گزنفون آن را برایمان روایت کرده‌اند…شبِ خوش و دوستان جمع و قصه دراز .کلن زمان دیدار دوستان در شب نشینی‌ها و گعده‌های شبانه یا موقع تعطیلات است. زن‌ها نه فقط در زمان سقراط و حافظ که تا همین امروز هم امکان شرکت در چنین شب نشینی‌ها و بی‌خیال نشستن و خوردن و نوشیدن و از عشق یا هر چیز دیگری سخن گفتن ندارند. (تعداد زنهایی که چنین امکانی داشته باشند آنقدر اندک است که بعید است بتوانند گعده یا شب نشینی‌ای به پا کنند-چه رسد به اینکه با روایت‌های مختلف به گوش آیندگان برسد.)

باز، این واقعیت هم هست که کودکان به زن‌ها پیوست شده‌اند. در همین هم نسلان ما فقط کافیست یکی از گروه دوستان بچه‌دار شود. معمولن ارتباطش با اعضا قطع می‌شود. نمی‌تواند به صورت مداوم کسی یا جایی را پیدا کند که چند ساعتی از بچه نگهداری کنند و سعی می‌کند کمک خواستن‌ها را برای روز مبادا نگه دارد. حتی اگر پیدا کند و بیاید تمام فکر و ذکرش بچه است و این که پدر یا مراقب خود را اذیت نکند و خودش اذیت نشود. اگر هم بچه را بیاورد رسمن تمام دور همی و جلسه تبدیل می‌شود به کوشش همگانی برای سرگرم کردن بچه و گفت و گویی شکل نمی‌گیرد.

مشکل دیگری که به رسمیت شناخته نشدن دوستی میان زنان دارد این است که تفکیک و تمیز میان حلقه‌های خانواده، دوستان و همکاران به سختی امکانپذیر می‌شود. یکی از رایج‌ترین راه حل‌های اشتباه، پر دردسر و بی حاصل دوست کردن شوهران با هم است. (این روش در مورد مردان بهتر جواب داده، شاید چون زنها راحت‌تر حرف مشترک پیدا می‌کنند و معمولن تابع هستند). خود زنها هم، شاید به سبب فقدان تاریخی روابط دوستانه زنانه، سخت‌تر قانع می‌شوند روابط دوستانه را با روابط خانوادگی و کاری مخلوط نکنند. اصرار نداشته باشند شوهرهایشان را با هم دوست کنند، یا با همکارانشان رفت و آمد خانوادگی داشته باشند، یا از دوستشان برای برادر شوهرشان خواستگاری نکنند و مرز میان خانواده، دوستی و کار را نگه دارند.

رئیس خانمی داشتم که مقاومتم در برابر ریختن ماست روابط خانوادگی در قیمه روابط دوستی و مخلوط کردنش با قورمه روابط کاری باعث بی اعتمادی‌اش به من شده بود. یک روز بدون اطلاع قبلی زنگ زد و دیدم پشت در است. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید شکر خدا بود برای این معجزه که خانه  و خودم مرتبیم و لازم نیست موعظه‌های مادرانه‌ او را درباره اولویت زنیّت بشنوم!

نوشتن دیدگاه

دایره‌های ترس

«چنگ زدن به مدرنیته در سطح زندگی مادی و در عین حال درآویختن به اندیشه‌ای گذشته‌مآبانه بیانگر نوعی روان‌گسیختگی بیمارگونه است»

نصر حامد ابوزید

 دایره‌های ترس غمگینم کرد. نوجوان بودم که با شوقی که آن زمان بود و امروز نیست، ترجمه معنای متن ابوزید را خواندم و خوب به یاد دارم اشاره کوتاه او به مباحث مربوط به زنان در قرآن توجهم را جلب کرد و در خاطرم ماند. همان اندک نشان می‌داد ابوزید مانند بسیاری از مردان روشنفکران عرب و خلاف بسیاری از مردان روشنفکر ایرانی توجه خاصی به مسائل مربوط به زنان در اسلام دارد. درباره آن توجه و این بی‌توجهی حرف بسیار است؛ ولی همان خاطره باعث شد به محض اینکه از انتشار ترجمه دایره‌های ترس؛ زنان در گفتمان دینی (دوائر الخوف قراءه فی خطاب المرأه) خبردار شدم کار و زندگیم را ول کنم( چند هفته بود که مثل آهو در عسل کتاب‌های ارسطو گیر افتاده بودم) و بگردم کتاب را بیابم و بخوانم و…و در نهایت خوانده و نخوانده رها کنم. این بی‌حوصلگی/کلافگی احتمالن ارتباط اندکی به محتوای کتاب دارد(که شاید امروز به اندازه گذشته نو نباشد) و بیشتر مربوط است به محتوای احوالات امروزمان!

باری، مترجم در مقدمه می‌نویسد«دایره‌های ترس از منظری تازه و با رویکرد و نگرشی جدید، نسبت مسائل زنان با متن مقدس را واکاوی، بازخوانی و بازفهمی می‌کند» و بیش از آنکه در جستجوی پاسخ نهایی باشد در پی طرح مسئله و زمینه سازی برای تأمل، تحرک و تشویق به یافتن پاسخ است.

جذابترین بخش نوشته برای من مقدمه نویسنده بود با عنوان «تلخ کامی و مسئولیت» که در آن با اندوه به خاطره تکفیر و تبعید و اجبار به جدا شدن از همسرش اشاره کرده و تکرار می‌کند «من می‌اندیشم، پس مسلمانم». ابوزید در مقدمه از أجر و صواب اجتهاد در دین سخن می‌گوید که «جز توانایی علمی» هیچ پیش شرط دیگری ندارد و نتیجه بدهد یا نه مجتهد نزد خداوند مأجور است. (گرچه نزد خلق خدا چنین نیست).

نویسنده بعد از مقدمه و دیباچه‌ای با عنوان «حوا میان دین و اسطوره»، که به داستان هبوط آدم و حوا و چگونگی اختلاط روایت قرآن با اسرائیلیات پرداخته، باقی کتاب را به تبیین درک و اندیشه خود درباره زن در گفتمان دین اسلام و نزد مسلمان اختصاص داده است. دایره‌های ترس دو بخش کلان و هفت فصل دارد: اول «زنان در گفتمان بحران» و دوم «قدرت و حقیقت: آرمانگرایی متون و بحران واقعیت»

بخش اول در سه فصل جداگانه به انسانشناسی زبان و خدشه دار شدن هویت؛ گفتمان نوزایش و گفتمان فرقه گرا و فقدان بُعد اجتماعی در گفتمان دینی پرداخته است.

بخش دوم بعد از پیشگفتار در چهار فصل ادامه یافته که اولی یادداشت مفصلی درباره حقوق بشر میان آرمان و واقعیت است و جنبه جنسیتی ندارد، فصل دوم مربوط به حقوق زنان در اسلام: مطالعه‌ای در تاریخ متون است؛ فصل سوم به افکار و آرای فاطمه مرنیسی در «دموکراسی و اسلام» پرداخته و ظاهرن عنوان کتاب نیز مدیون همین کتاب مرنیسی و تحلیل او از آن است. نهایتن فصل چهارم الگوی گفتمان دینی در تونس را بررسی کرده است.

کتاب را که مرور کردم دوباره به مقدمه بازگشتم. به آنجا که ابوزید از ترس بازدارنده خودش سخن می‌گوید که اعتماد و اعتقادش به فایده نوشتن و انتشار را از او گرفته است…اینکه داوری قضایی در باب مسائل فکری چه عمل جنایتکارانه‌ایست و اینکه چگونه هراس از خواندن آثارش، نه برای شنیدن استدلال یا وارد بحث شدن با او، که به نیت یافتن ارواح خبیثه در آنها، او را خسته، مأیوس و تلخکام و درعین حال مسئول، تنها می‌گذارد… همه این‌ها و بیشتر از اینها را در نگارش کتاب می‌بینید و من با خواندش حس کردم!

برای اطلاع بیشتر

دایره‌های ترس؛ زنان در گفتمان دینی، نصر حامد ابوزید، ترجمه ادریس امینی، نگاه معاصر، 1397.

نوشتن دیدگاه

تو می‌ترکی یا من؟

از جمله رخ‌دادهای مشکل‌گشا در داستان‌های بچگی ما یکی هم این بود که دخترِ ماجرا، چنان به تنگ می‌آمد که از جادوگر شهر، عروسک سنگ صبوری می‌خرید و صبر می‌کرد تا تاریکی و خلوتِ شب. بعد می‌نشست رو به‌روی عروسک و همه دردهاش را بهش می‌گفت و آخر سر تکرار می‌کرد «عروسک سنگ صبور، تو صبور و من صبور، حالا تو می‌ترکی یا من بترکم؟»، در همین لحظه شاهزاده رویاها که از پشت پرده‌ای، دیواری، جایی همه حقایق را فهمیده بود، می‌پرید بیرون و دختر را محکم در آغوش می‌گرفت تا عروسک از غصه بترکد و پایان خوش ماجرا.

***‌
در یوتیوب چرخ می‌زدم. خیلی خیلی اتفاقی به گفت‌وگوی زنی با دکتر هولاکویی برخوردم درباره غم و اندوهش. شبیه وضعیت من بود و نبود و به درد خورد و نخورد، ولی این عادت را در من ایجاد کرد که گاه و بیگاه به مشاوره‌های رادیویی هولاکویی (که پیشتر نامش را از مادرم و روش‌های تربیت کودکش شنیده بودم) گوش کنم. هولاکویی دکتری جامعه شناسی دارد و روانشناسی و اقتصاد هم خوانده و مجموع اینها در کنار ذکاوت و تجربه زیاد شنیدن مشاوره‌هایش را جذاب می‌کند. رک‌گویی‌، دعوت به داشتن عزت نفس، عقلانیت، انصاف و واقع بینی در گفتارش تاثیرگذار و متنبه‌کننده است و البته از آن جالب‌تر شنیدن روایت‌های دست اول آدم‌ها درباره زندگی و مشکلاتشان است. قصه‌های منحصر به فردشان درباره ماجراها، بالا و پایین‌هایی که از سر گذرانده‌اند و پنجره‌ای که از آن دنیا را می‌بینند. از کارگری مهاجر تا آرتیست حرفه‌ای و پزشک جراح…آدمهایی مشابه، ولی متفاوت. هر کدام بار سنگینی از حضور/غیاب آدم‌ها، رخ‌دادها، خاطرات و اشتباهات به دوش دارند که روانشان را می‌خراشد. هلاکویی، آنقدر که در چند دقیقه مقدور باشد، راهنمایی‌شان می‌کند تا کمک بگیرند، «اختلالاتشان» را تشخیص دهند و بارشان را سبک کنند:

به مردی که نادانسته با زنی که پیش از اردوج دچار ام اس بوده ازدواج کرده و الان برای جدا شدن عذاب وجدان دارد می‌گوید حق داری جدا شوی چرا که طرفت با پنهان کردن بیماریش نشان داده وجدان ندارد. به دختری که رغم خیانت شوهرش و با پشیمانی او می‌خواهد در زندگی بماند می‌گوید تجربه و تحقیقات نشان داده این زندگی‌ها دوام نخواهند داشت. به مرد متأهلی که با دیدن عشق سابقش هوایی شده می‌گوید یا جدا شو و یا اگر زندگی‌ا‌ت را می‌خواهی، بعد ازدواج همه گذشتگانِ عشقی را مرده فرض کن و آیندگان را خواهر خودت بدان. در برابر بی‌تابی و بی‌چارگی او اشاره می‌کند «از کی تا حالا دنیا اینطوری بوده که آدم به هرکی می‌خواد برسه و اونجور که ما دوست داریم پیشرفته»؛ به زنی که تمام عمر فدایی شوهرش بوده و حالا خسته شده نهیب می‌زند خودت این احساس را بهش دادی که «قبله عالم» است و اول خودت را باید درمان کنی و نجات دهی و قس علیهذا… طبعن بیشتر مخاطبانش زنان هستند و آقای دکتر چیزهایی که زن‌های ما کم دارند مثل پتک توی سرشان می‌کوبد : عزت نفس، فردیت، استقلال طلبی، آزادی‌خواهی، دلیری، عقلانیت و…

یک اتفاق خیلی ساده باعث شد دست از گوش کردن به این فایلها بردارم! بین قفسه‌های کتابخانه، با عجله کتاب مستعملی را ورق می‌زدم که دقیقن در همان صفحه‌ای که مطلب مورد نظر مرا نوشته بود گلبرگِ بزرگِ خشک شدۀ قرمز رنگی پیدا کردم! پیدا کردن برگ گل خشک شده لای ورقه های همچین کتاب بی‌ربطی (بی ربط به گل و بلبل) متوقفم کرد. به سالن قرائتخانه رفتم و کتاب کهنه را زیر و رو کردم. گلبرگ دیگری نداشت. با آن متن دشوار و پر از عبارات و اصطلاحات عربی‌اش که تا مجبور نشوی سراغش نمی‌روی… برای مدت طولانی در صندلی کتابخانه فرو رفتم و به آن زن (ندیده یا نشنیده‌ام مردی گلبرگ خشک کند لای کتاب) فکر کردم و از آن روز دیگر هلاکویی برایم جذاب نبود. گلبرگ تُرد وسط آن کلمات صعب حرف می‌زد با صدایی که خیال می‌کنم هر زنی که سروکارش به آن کتاب و آن صفحه بیفتد می‌توانست بشنود.

***
ایریگاری، فیلسوف، زبانشناس و روانکاو زنانه‌نگر در یکی از کتاب‌هاش اشاره می‌کند که کار با زنان مبتلا به اسکیزوفرنی او را به این نتیجه رسانده که زنان را زبان از پا در می‌آورد. زبانی که آنها نساخته‌اند و قدرت بیان دردشان را با آن ندارند. به نظر من این در ساحت‌های مختلف و ساختارهای دیگر هم صادق است. زندگی در جهانی چنین مرد-ساز خیلی از زن‌ها را از پا درمی‌آورد. آن‌ها نمی‌توانند خودشان را به زبان بیاورند/ به فعلیت برسانند جوری که آنچه می‌خواهند بگویند/باشند درست فهمیده شود. احساسات شدیدشان بازی می‌خورد و حرف‌ها و نوشته‌هایشان رنگ «چس‌ناله» می‌گیرد؛ خدماتشان در زندگی تعبیر به نیازی غریزی می‌شود و کارها و حرف‌ها و رویاهاشان برچسب سانتی‌مانتالیسم می‌خورد – چرا که زنان مفاهیم محترمانه و ارزشمندی ندارند که با آن خود را «بیان» کنند. همچنین، هرگز امکانات واقعی و مادی کافی برای تحقق رویاهاشان نداشته‌اند. خسته می‌شوند و خسته می‌کنند و روانشان از هم می‌پاشد.

زنان موفق معمولن زنانی هستند که با ساختار کنار بیایند. مترو معیارها را بپذیرند و سرجایشان بمانند. اگر هم طالب رشد و ترقی هستند با ملاک‌های مردانه همساز شوند. پوستشان را کلفت کنند و قدری خودشیفته، با اعتماد به نفس کاذب و دافع، شبیه مردانِ جاه‌طلب شوند. بروند وسط میدان کشتی بگیرند، تقلب کنند، کلک بزنند، خیانت کنند، آدم‌ها را بازیچه کنند و زمین‌بخورند و خیانت ببینند و آخ نگویند. مثل توپ پینگ پنگ زمین عوض کنند، یک طرف مادر دلسوز باشند و آن طرف کارشناس خبره؛ در عین اینکه زن‌اند و باید بار مضاعف زنانگیِ مردپسند را نیز به دوش کشند. هم این توصیه‌ها که دکتر هولاکویی می‌کند واقعن به دردشان می‌خورد -مادامیکه نپاشند و از ریل خارج نشوند.

اما اگر چاره نیست و مفهوم نیست و زبان نیست و ساختار نیست، چرا همه تن نمی‌دهند به این سلامت و سادگی و سبکی و عقلانیت؟ اصلن چرا هنوز زن و زنانگی مانده و به هر نحوی سرکوب و مدیریت شود باز جنون باقیست؟ چرا نمی‌ترکد وقتی هیچ شاهزاده‌ای در کار نیست؟
پیچیدگی، شور، دردِ مفهوم‌پردازی نشده‌ای که گیج و گنگ و معلق مانده و به در و دیوار روان زنان می‌کوبد تا باقی بماند و زمانی فهمیده شود. و تازه از روزی که به رسمیت بشناسیمش، به اندازه تاریخ بشر زمان لازم دارد تا از تاری و ابهام درآید، شکل و شمایل و جا و جایگاه پیدا کند و تنوع و تابیدگی‌هاش  آشکار شود.

Comments (1)

جنسیت و فلسفه (زنان که می‌اندیشند…)*

 

دیوتیما

تا پیش از قرن بیستم پاسخِ پرسش از نسبت میان فلسفه و زنان یک چیز بیشتر نبوده و آن اینکه «زن را با حقیقت چه‌کار!» [1] در واقع از زمانی‌که ارسطو به نقل از سوفوکل گفت «خاموشی خاکسارانه زیور زن است» [2] انگار برای دو هزار سال تکلیف زن را با لوگوس[3] مشخص کرد و سرسلسله فیلسوفان بزرگی قرار گرفت که در آثارشان زن و زنانگی را ذاتاً فرومایه‌تر از آن دانستند که به قلمرو فلسفه ورود کند. نه فیلسوف زنی ظهور کرد و نه زنانگی در فلسفه محلی از اِعراب یافت. فلسفه‌ یعنی قلمرو عقلانیت و کلیت و عینیت ؛ چیزهایی که زنان را یارای دسترسی به آن نیست. عقلانیتی که معیار داوری حقیقت، معیار قضاوت اخلاقی و زیربنای بسیاری از ایده‌آل‌های اخلاقی و سیاسی ماست. عقلانیتی که گرچه در طول تاریخ زنان را چندان به‌رسمیت نشناخته، بسیاری از ما همچنان اصرار داریم جنسیت نمی‌شناسد و اساساً باید از آن برکنار باشد.

این عین حقیقت بود تا قرن بیستم با همه پیشرفت‌ها و تغییرات انسانی و اجتماعی و سیاسی و فکری‌اش از راه رسید و اواخر قرن بیستم مصادف شد با به چالش کشیده شدن فهم ما از عقلانیت، کلیت، عینیت و حقیقت در کنار رشد گرایش‌های نظری در جنبش‌های زنان در غرب. شمار زنان دانش‌آموخته در رشته فلسفه افزایش یافت. بسیاری از آنها خارج از سنتِ تاریخی فلسفه در غرب اندیشیدند و اقدام به بازخوانی، تحلیل، بررسی و نقادی آن کردند.

یکی از نخستین و طبیعی‌ترین این پرسشگری‌ها بازخوانی و بازنویسی «تاریخ فلسفه غرب» بود. درخشان‌ترین ثمره این پژوهشها حاصل تلاش مری الن وایت و همکارانش برای بازخوانی و بازکاوی تاریخ اندیشه در باختر بود. آنها موفق به مستندسازی و معرفی آثار و آرای صدها زن فیلسوف از دوره باستان تا قرن بیستم شدند که در تاریخ‌ فلسفه‌های متداول اشاره‌ای به آنها نشده است. وایت و همکارانش مجموعه چهارجلدی تاریخ زنان فیلسوف را با مستندسازی بسیار دقیق منابع، ترجمه موشکافانه آثار اصیل فیلسوفان زن و تحلیل انتقادی آنها به سرانجام رساندند. در این کتاب‌ها تاریخ اندیشه زنان فیلسوف به ترتیب در دوره باستان (600 ق.م_ 500 م)، قرون وسطی و رنسان(500-1600)، عصر مدرن(1600-1900) و قرن بیستم(1900-تا امروز) در مدخل‌های جداگانه بررسی شده است.

هیلدگارد بیگینی

وایت در مقدمۀ خود بر این مجموعه چهارجلدی اشاره می‌کند نفس وجود آنچه در رجوع به گذشته پدیدار می‌شود، یعنی همان چیزهایی که درست پنهان نشده‌اند یا به نحوی برای ما باقی مانده‌اند، نشان از بی‌اعتنایی تعمدی به هم‌بخشی‌های زنان در ساختن تاریخ اندیشۀ بشر دارد. این بقایا تنها در پاره‌ای موارد حکایت از رویکردی زنانه دارد، ولی عمدتاً در زمینه و زمانه مسائل فلسفی عصر خودشان روی داده است. او اشاره می‌کند مجموعه‌ای که او و همکارانش تنظیم کرده‌اند احتمالاً تنها «خراشی بر سطح» باشد؛ چرا که شاید آثارِ بسیارِ دیگری از زنان فیلسوف وجود دارد که باید کشف شود. وایت می‌پرسد به راستی «تاریخ ما چگونه خوانده می‌شد اگر حقیقتاً هیچ فیلسوف زنی در آن نبود (چنانکه اغلب ما چنین باوری داشتیم)؟ امروز که می‌کوشیم همبخشی‌های زنان را با مردان درآمیزیم، تاریخ ما چگونه خواند می‌شود؟»[4]

همزمان با پژوهشهایی که افرادی چون وایت در بازنویسی تاریخ فلسفه غرب به کار بستند، فیلسوفان زن دیگری نیز ظهور کردند که حاضر نشدند مانند بسیاری از هم قطارانشان، حالا که اجازه ورود به زمین فلسفه را یافته‌اند، کار و بار فیلسوفان گذشته را پیش گیرند و مدعی شدند «تضادهای موجود بین عقل و زن بودن نه تنها دلایل عملی، بلکه دلایل مفهومی هم دارد. موانع پرورش عقل به دست زن به مقدار فراوانی حاصل این امر واقع است که ایده‌آل ما از عقل از نظر تاریخی مشتمل بر حذف جنس زن بوده و تاسیس مفهوم زنانگی نیز تا حدودی محصول همین فرایندهای حذف و طرد بوده است»[5]
ژنویو لوید در کتاب تاثیرگذار عقل مذکر ادعا می‌کند «اعتماد ما به عقلی که جنسیت نمی‌شناسد چیزی جز خودفریبی نبوده است». او در این کتاب با بررسی عقل و ارتباط آن با مفاهیمی چون نفس، طبیعت، پیشرفت، تفکیک عمومی-خصوصی و استعلا نشان می‌دهد «آنچه در تاریخ اندیشه فلسفه داریم، توالی محض مشتی نگرش زن‌ستیزانه نیست که امروزه بتوانیم آنها را به دور بریزیم و ساختارهای عمیق‌تر آرمان‌های عقلی خود را دست نخورده بگذاریم…افکار و آرمان‌های ما در خصوص مردانگی و زنانگی در قالب ساختارهای سلطه_ ساختارهای برتری و فروتری، هنجار و غبرهنجار، مثبت و منفی، اصلی و تکلمیلی_ شکل گرفته است»[6]

نه فقط لوید که فیلسوفان دیگری چون میشل لودوف هم به تحلیل تمثیل‌ها، استعاره‌ها و تصویرپردازی‌های مرتبط با جنسیت در فلسفه پرداختند و این واقعیت را نشان دادند که نمادها، تمثیل‌ها و تصویرهای زن ستیزانه صرفاً قابلیت‌هایی در زبان نیستند که برای ساده ساختن مفاهیم عمیق به‌کار ‌روند و نباید از این قابلیت پیچیده زبانی و آثار آن در متن چشم‌پوشی کرد. آری! در مثل مناقشه است. به عنوان مثال وقتی افلاطون و ارسطو «صورت» و «ماده» را با مرد و زن قیاس می‌کنند و ویژگی‌هایی مثبت و منفی مانند فعالیت و انفعال را برای هریک برمی‌شمرند، هم‌زمان تاثیر مشخص و غیرقابل انکاری در تاریخ اندیشه فلسفی و همینطور تاریخ جنسیت به‌جا می‌گذارند. از همین جنس است اندیشه بیکن که کسب معرفت را در انقیاد طبیعت می‌دانست و باور دکارت به جدایی ذهن و بدن.

امیلی الیزابت کنستانتین جونز

در کنار بررسی و تفسیر استعاره ها و تاثیرشان بر معیارهای عقل و با رونق یافتن جنبش روانکاوی، گروه دیگری از فیلسوفان زن نیز شیوه‌های دیگری برای بررسی تاریخ فلسفه غرب ابداع کردند. جنبش روانکاوی با وارد کردن مفهوم «ناخودآگاه» به ساحت فکر و فلسفه، از همان آغاز پیوندی پرتنش با مفاهیم مدرن ایجاد کرد. کشف این واقعیت که ذهن بُعد ناخودآگاهی دارد که درکنترل قوانین و نیروهای خویش است، این باور را رواج داد که بسیاری از رفتارها و تجربه های انسان تابع رانه‌های غیرعقلانی و ناخودآگاه هستند و این‌گونه افق جدیدی به روی تحلیل‌گران متون و زبانشناسان گشوده شد. از جمله مهمترین فیلسوفان زنی که از منظری روانکاوانه به بازخوانی تاریخ فلسفه پرداخته‌‍‌اند، می‌توان به لوس ایریگاری(1930- )، سارا کافمن(1934-1994)، و سوزان بوردو(1947- ) اشاره کرده که در فضای فکری و فلسفی فرانسه بالیده و رشد کرده‌اند‌.

برای نمونه ایریگاری در خوانش ساختارزدایانه از آثار فلاسفۀ بزرگ نشان می‌دهد که سوژه فلسفه همیشه مذکر است. سوبژکتیویته کامل درمورد زنان انکار شده و آنان تا حد «ابژه نگاه خیره مردان» فروکاسته شده‌اند. او در دو کتاب مشهورش به نام‌های اخلاق تفاوت جنسی [7] و اسپکولوم زن دیگر [8] مشخصاً و مستقیماً به تاریخ فلسفه پرداخته است. ایریگاری روان فیلسوفان بزرگ غرب را می‌کاود تا ترس‌ها و نگرانی‌های مردانۀ آنها را در پس استدلال‌های به ظاهر عقلانی و خنثی‌شان نشان دهد. گرچه تمرکز ایریگاری بر زبان است، اما به دنبال جنبه‌هایِ آشکارِ مردسالاری در متون فلسفی نیست، بلکه بیشتر به جنبه‌های مغفول مانده و ناگفته زبان توجه می‌کند.

باری، همه فیلسوفان زن هم وقت‌شان را مصروف بازخوانی و رمزگشایی متون و اندیشه‌های فلسفی نکرده‌اند. گروهی از فیلسوفان زن صرف نظر از آنچه در تاریخ فلسفه روی داده جذب فلسفه شده‌اند و در موارد بسیاری خواسته‌اند اندیشه و نگرش‌های خود را، با نفی نگاه دوآلیستی و تقابل‌گرای موجود، به این شاخه از معرفت بیفزایند. فیلسوفان معاصر نامداری که از میان آنان مارتا نوسبام، آیریس مرداک و لیندا زاگزبسکی در ایران شناخته شده‌ترند متعلق به همین گروهند.


و گروه دیگری از زنان فیلسوف که مواجهه فعالانه‌ای با سنت فکری فلسفی غرب داشته‌اند، کسانی هستند که معتقدند زنان به لحاظ شناختی و اخلاقی می‌توانند بینش‌های جدیدی به اندیشۀ فلسفی بیفزایند. عناوین کلی معرفت‌شناسی زنانه‌نگر، اخلاق زنانه‌نگر، الهیات زنانه‌نگر و نظریه‌هایی که ذیل این عناوین طرح شده و می‌شود و بر جنبه جنسیتمند فلسفه تمرکز دارند می‌کوشد «صدای متفاوتی» را که از حنجره‌های اندیشه زنانه خارج شده و بنا به توصیه سوفوکل و تاکید ارسطو آنقدر خاموش مانده /نگاه داشته شده که معرفت کنونی قادر به شنیدن و درک معنای آن نیست به گوش برساند. نظریه‌های اخلاقی‌ای که از اخلاق پروادارانه/مراقبتی دربرابر اخلاق عدالت محور سخن می‌گویند یا نظریه های معرفتی که بر اهمیت و امتیاز تاکید بر دیدگاه [9] دفاع می‌کنند از این گروهند که به سبب خاستگاه فمینیستی‌شان در ایران کمتر شنیده شده‌ و بصیرت‌هایی که با خود دارند جدی گرفته نشده است.

 

• این یادداشت، پیش‌تر در شماره 34 ماهنامه زنان امروز، صفحات 72 و 73 منتشر شده بود.
پی نوشت‌ها:
[1] نیچه، فراسوی نیک وبد، ترجمه داریوش آشوری، بند 232
[2] ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت، بند1260الف
[3] در آثار متفکران یونانی رایج‌ترین معنای لوگوس حکمت و عقل، همچنین منطق و کلام است.
[4] Waithe, A History of Women Philosophers, (1.v) , Springer,1987,p, XXI
[5] ژنویو لوید، عقل مذکر، محبوبه مهاجر،نی، ص 32
[6]همان، ص 145
[7] An Ethics of Sexual Difference
[8] Speculum of the Other Woman
[9] Standpoint

نوشتن دیدگاه

آدمهای روان‌رنجه را بشناسیم و از آنها فاصله بگیریم

مدتی پیش یکی از دوستانم را ملاقات کردم که سالهاست علاوه بر فلسفه در زمینه‌های روانکاوی و روانشناسی مطالعه و فعالیت می‌‌کند. بحث شد از ملال خودم و اندوه و گاه افسردگی شدید برخی دوستانم. پرسیدم ازش که خیال می‌‌کند ما اخلاقاً در قبال این دیگرانِ دوستِ اندوهگین و افسرده مسئولیم- وقتی نه دانش‌اش را داریم و نه از عمق و علت حقیقی جراحتهایشان آگاهیم؟ خیلی خونسرد و با نگاه پر ترحمی بهم گفت «در شرایط کنونیِ ما و جامعه‌مان به نظرم بزرگترین مسئولیت اخلاقی هر آدمی اینه که مراقب خودش باشه!». (منظورش البته مراقبت در معنای وسیع و عمیق کلمه، از مراقبت از سلامت روح و جسم  و روابط تا پروای اخلاقی نسبت به نوع ارتباطات‌مان با دیگران و نحوه تعامل صادقانه با آنان بود).  اما انگیزه نگاه پر از ترحمش هرچه که بود به نکته مهمی اشاره کرد که با آن کاملن همدل‌ام: فضیلت خود دوستی.

تقریباً همه ما کما بیش تجربه وارد شدن به روابطی را داشته‌ایم که آرزو کرده‌ایم کاش آن را شروع نکرده بودیم یا پیش از آنکه کار به جای باریک بکشد و اینقدر از قلب / عمر / مال / سلامتی مان هزینه بدهیم، قدرت تشخیص نشانه‌ها برای ترک رابطه را می‌‌داشتیم. فرقی هم ندارد رابطه عشقی باشد یا دوستانه و یا حرفه‌ای، گاهی تشخیص زودهنگام نشانه‌ها، قبل از اینکه قلب درگیر یا رودربایستی دست و پاگیر و یا پیش پرداخت زمینگیرمان کرده باشد، می‌تواند مانع از پرت شدن ته دره شود و بارِ خاطرات تلخ شکستها را سبکتر کند.

داشتم به سیاهه کارهای عقب مانده ای که باید تا امروز انجام می‌دادم نگاه می‌کردم و به کتاب باشگاه مغز که قرار است مرا از شر پراکندگی و ورجه ورجه های ذهن نجات دهد که عنوان «مقاله‌ای » توجهم را جلب کرد! مقاله ادعا کرده بود ده ویژگی آدمهای روان رنجه را به ما نشان می‌‌دهد که کمک می‌کند آنها را زود بشناسیم و ازشان فاصله بگیریم. مطلب را که خواندم به نظرم واقعن جالب آمد (خیلی وقت بود دنبال شبیه چنین چیزی می‌گشتم). این شد که با رغبت باشگاه مغز را ترک کردم تا این را ترجمه کنم و برای دوستانم بفرستم!

باری، نوشته با این شروع می‌شود که آدمهای روان‌رنجه هیچ موجودات عجیب و غریبی نیستند که بتوان به راحتی تشخیصشان داد و از درگیر شدن باهاشان خودداری کرد. اتفاقن خیلی هاشان خواستنی و جذابند و ممکن است خیلی باهاشان پیش بروید تا نهایتن به این تشخیص برسید که با آدم نرمالی/بهنجاری طرف نیستند. بعد ده ویژگی این قبیل آدمها را فهرست می‌‌کند که به شما کمک می‌کند زودتر آنها را بشناسید.

1- این آدمها همیشه نقش آدمهای قربانی را بازی می‌‌کنند.
کمابیش اغلب ما (خاصه اگر دهه پنجاهی، شصتی یا حتی هفتادی باشیم) خیلی احساس قربانی بودن داریم (باقی یا هنوز سنشان قد نمیدهد یا از سنشان گذشته این بازی‌ها). ولی اینکه فردی همه مشکلاتی که دارد ناشی از نامرادی روزگار و نامردمی آدمهای دور و نزدیکش بداند چه؟

2- این آدمها احساس همدلی ندارند.
تا به حال پیش آمده که آدمی در حق شما یا یکی از دوستان و نزدیکان یا همکارانتان بدی‌ای بکند که فکر کنید اگر ذره‌ای وجدان داشت باید از عذاب وجدان می‌‌مرد، ولی آن آدم نه تنها نمی‌میرد که هیچ حس خاصی هم ندارد. جفا/خیانت/ اهمال کاری کرده و آسیبهای مادی و معنوی جبران ناپذیری به دیگران وارد کرده، ولی حتی در نگاه یا رفتارش هیچ نشانی از شرمندگی یا عذاب وجدان که هیچ، همدلی هم نیست؟
(گاهی زبانی هم اگر عذرخواهی کنند چنان لحن طلبکاری دارند که شما در ناراستی‌شان شک نمی‌کنید.)

3- تغییرات احوالشان زیاد است
یک روز شاد و یک روز غمگین‌اند و از دیگران انتظار دارند که همراهشان روی بند این احوالات تاب بخورند.

4- گاهی این افراد سعی می‌کنند مانند آدمهای دیگری رفتار کنند.
این یکی واقعن نشانه جالبی است. این آدمها به قول فلاسفه اصیل نیستند، بلکه رفتارهاشان را از روی فرد دیگری که احتمالاً محبوبیت، احترام و یا موقعیت خوبی دارد تقلید می‌‌کنند- پیش پاافتاده ترینش تقلید در سبک پوشش یا حرف زدن است.

5- ندرتاً می‌‌پذیرند که اشتباه کرده‌اند
پذیرفتن اشتباه یکی از نشانه‌های بلوغ است. آدمها همه اشتباه می‌‌کنند، ولی آن که هرگز نپذیرد اشتباه کرده‌ و بخواهد تمام مدت برای دیگران نمایش اینکه چقدر بهترین و کار-درست‌ترین است بازی کند- آنقدر که خودش هم باورش بشود (احتمالاً تنها کسی که باورش بشود) موجود خطرناکی است.

6- فرافکنی و خودزنی
آدمهای روان‌رنجه آدمهای فرافکنی هستند. همیشه همه چیز تقصیر بقیه بوده است. کارهای اشتباه آنان نتایج ناگزیر فرایند اشتباهات دیگران بوده است و یا اصلن «آره، آره…همین که تو می‌گی… همه اش تقصیر منه…شماها خوبید، من  آدم عوضی‌ام» یا حتی « باشه آقا جان…من همان پشه‌ام نیستم»

7- تلاش می‌‌کنند شما را از گذشته خود دور نگه دارند
این قبیل آدمها همیشه سعی می‌‌کنند شما را از گذشته خودشان، شغل‌ها، شکست‌ها، آدمها و احتمالاً ناکامی‌های آن دور نگه دارند. چون احتمالن آدمهای گذشته‌شان حالیشان نبوده چطور مقصر همه پیش‌آمدهای بد شکستها و ناکامی‌های آنها بوده‌اند و چیزهایی به شما بگویند که دلسردتان کند و امکان شروع دوباره را منتفی!

8- دروغگویند
این آدمها حتی وقتی هیچ دلیلی برای دروغگویی وجود ندارد دروغ می‌‌گویند. و داستانهای گاه کودکانه و برخورنده‌ای هم در آستین دارند برای اثبات دروغ‌هاشان.

9- آدم روان‌رنجه وقتی دیگر به شما نیازی نداشته باشد و به اصطلاح برایش صرفه نداشته باشید ترکتان می‌‌کند
این توانایی را دارند. آنقدر راحت از کنار دیگران می‌‌گذرند که انگار هیچ وقت وجود نداشته اند. (اگر یار زندگی‌تان باشند با منزوی کردن، ایجاد احساس ناامنی، حماقت، آزردگی و یا حتی بی ارزشی تحقیرتان می‌کنند. خیلی خونسرد یا حتی رضایتمند. این آدمها فاقد عواطف واقعی‌اند)

10- روان رنجه‌ها سعی می‌‌کنند دیگران را کنترل کنند.
روان‌رنجه‌ها خیلی شبیه خودشیفته ها هستند. مدام در حال اثبات برتری و سروری خود بر دیگرانند. دیگران را برای رسیدن به اهداف خودشان استثمار می‌‌کنند و البته از خودشیفته‌ها خطر ناکترند چون برای ستمکارانه‌ترین رفتارهاشان هم احساس پشیمانی ندارند. این آدمها فاقد احساسات واقعی‌اند.

 

نوشتن دیدگاه

Older Posts »