Subscribe to continue reading
Subscribe to get access to the rest of this post and other subscriber-only content.
Subscribe to get access to the rest of this post and other subscriber-only content.
پایاپیوند دیدگاهها غیرفعال
از جمله رخدادهای مشکلگشا در داستانهای بچگی ما یکی هم این بود که دخترِ ماجرا، چنان به تنگ میآمد که از جادوگر شهر، عروسک سنگ صبوری میخرید و صبر میکرد تا تاریکی و خلوتِ شب. بعد مینشست رو بهروی عروسک و همه دردهاش را بهش میگفت و آخر سر تکرار میکرد «عروسک سنگ صبور، تو صبور و من صبور، حالا تو میترکی یا من بترکم؟»، در همین لحظه شاهزاده رویاها که از پشت پردهای، دیواری، جایی همه حقایق را فهمیده بود، میپرید بیرون و دختر را محکم در آغوش میگرفت تا عروسک از غصه بترکد و پایان خوش ماجرا.
***
در یوتیوب چرخ میزدم. خیلی خیلی اتفاقی به گفتوگوی زنی با دکتر هولاکویی برخوردم درباره غم و اندوهش. شبیه وضعیت من بود و نبود و به درد خورد و نخورد، ولی این عادت را در من ایجاد کرد که گاه و بیگاه به مشاورههای رادیویی هولاکویی (که پیشتر نامش را از مادرم و روشهای تربیت کودکش شنیده بودم) گوش کنم. هولاکویی دکتری جامعه شناسی دارد و روانشناسی و اقتصاد هم خوانده و مجموع اینها در کنار ذکاوت و تجربه زیاد شنیدن مشاورههایش را جذاب میکند. رکگویی، دعوت به داشتن عزت نفس، عقلانیت، انصاف و واقع بینی در گفتارش تاثیرگذار و متنبهکننده است و البته از آن جالبتر شنیدن روایتهای دست اول آدمها درباره زندگی و مشکلاتشان است. قصههای منحصر به فردشان درباره ماجراها، بالا و پایینهایی که از سر گذراندهاند و پنجرهای که از آن دنیا را میبینند. از کارگری مهاجر تا آرتیست حرفهای و پزشک جراح…آدمهایی مشابه، ولی متفاوت. هر کدام بار سنگینی از حضور/غیاب آدمها، رخدادها، خاطرات و اشتباهات به دوش دارند که روانشان را میخراشد. هلاکویی، آنقدر که در چند دقیقه مقدور باشد، راهنماییشان میکند تا کمک بگیرند، «اختلالاتشان» را تشخیص دهند و بارشان را سبک کنند:
به مردی که نادانسته با زنی که پیش از اردوج دچار ام اس بوده ازدواج کرده و الان برای جدا شدن عذاب وجدان دارد میگوید حق داری جدا شوی چرا که طرفت با پنهان کردن بیماریش نشان داده وجدان ندارد. به دختری که رغم خیانت شوهرش و با پشیمانی او میخواهد در زندگی بماند میگوید تجربه و تحقیقات نشان داده این زندگیها دوام نخواهند داشت. به مرد متأهلی که با دیدن عشق سابقش هوایی شده میگوید یا جدا شو و یا اگر زندگیات را میخواهی، بعد ازدواج همه گذشتگانِ عشقی را مرده فرض کن و آیندگان را خواهر خودت بدان. در برابر بیتابی و بیچارگی او اشاره میکند «از کی تا حالا دنیا اینطوری بوده که آدم به هرکی میخواد برسه و اونجور که ما دوست داریم پیشرفته»؛ به زنی که تمام عمر فدایی شوهرش بوده و حالا خسته شده نهیب میزند خودت این احساس را بهش دادی که «قبله عالم» است و اول خودت را باید درمان کنی و نجات دهی و قس علیهذا… طبعن بیشتر مخاطبانش زنان هستند و آقای دکتر چیزهایی که زنهای ما کم دارند مثل پتک توی سرشان میکوبد : عزت نفس، فردیت، استقلال طلبی، آزادیخواهی، دلیری، عقلانیت و…
یک اتفاق خیلی ساده باعث شد دست از گوش کردن به این فایلها بردارم! بین قفسههای کتابخانه، با عجله کتاب مستعملی را ورق میزدم که دقیقن در همان صفحهای که مطلب مورد نظر مرا نوشته بود گلبرگِ بزرگِ خشک شدۀ قرمز رنگی پیدا کردم! پیدا کردن برگ گل خشک شده لای ورقه های همچین کتاب بیربطی (بی ربط به گل و بلبل) متوقفم کرد. به سالن قرائتخانه رفتم و کتاب کهنه را زیر و رو کردم. گلبرگ دیگری نداشت. با آن متن دشوار و پر از عبارات و اصطلاحات عربیاش که تا مجبور نشوی سراغش نمیروی… برای مدت طولانی در صندلی کتابخانه فرو رفتم و به آن زن (ندیده یا نشنیدهام مردی گلبرگ خشک کند لای کتاب) فکر کردم و از آن روز دیگر هلاکویی برایم جذاب نبود. گلبرگ تُرد وسط آن کلمات صعب حرف میزد با صدایی که خیال میکنم هر زنی که سروکارش به آن کتاب و آن صفحه بیفتد میتوانست بشنود.
***
ایریگاری، فیلسوف، زبانشناس و روانکاو زنانهنگر در یکی از کتابهاش اشاره میکند که کار با زنان مبتلا به اسکیزوفرنی او را به این نتیجه رسانده که زنان را زبان از پا در میآورد. زبانی که آنها نساختهاند و قدرت بیان دردشان را با آن ندارند. به نظر من این در ساحتهای مختلف و ساختارهای دیگر هم صادق است. زندگی در جهانی چنین مرد-ساز خیلی از زنها را از پا درمیآورد. آنها نمیتوانند خودشان را به زبان بیاورند/ به فعلیت برسانند جوری که آنچه میخواهند بگویند/باشند درست فهمیده شود. احساسات شدیدشان بازی میخورد و حرفها و نوشتههایشان رنگ «چسناله» میگیرد؛ خدماتشان در زندگی تعبیر به نیازی غریزی میشود و کارها و حرفها و رویاهاشان برچسب سانتیمانتالیسم میخورد – چرا که زنان مفاهیم محترمانه و ارزشمندی ندارند که با آن خود را «بیان» کنند. همچنین، هرگز امکانات واقعی و مادی کافی برای تحقق رویاهاشان نداشتهاند. خسته میشوند و خسته میکنند و روانشان از هم میپاشد.
زنان موفق معمولن زنانی هستند که با ساختار کنار بیایند. مترو معیارها را بپذیرند و سرجایشان بمانند. اگر هم طالب رشد و ترقی هستند با ملاکهای مردانه همساز شوند. پوستشان را کلفت کنند و قدری خودشیفته، با اعتماد به نفس کاذب و دافع، شبیه مردانِ جاهطلب شوند. بروند وسط میدان کشتی بگیرند، تقلب کنند، کلک بزنند، خیانت کنند، آدمها را بازیچه کنند و زمینبخورند و خیانت ببینند و آخ نگویند. مثل توپ پینگ پنگ زمین عوض کنند، یک طرف مادر دلسوز باشند و آن طرف کارشناس خبره؛ در عین اینکه زناند و باید بار مضاعف زنانگیِ مردپسند را نیز به دوش کشند. هم این توصیهها که دکتر هولاکویی میکند واقعن به دردشان میخورد -مادامیکه نپاشند و از ریل خارج نشوند.
اما اگر چاره نیست و مفهوم نیست و زبان نیست و ساختار نیست، چرا همه تن نمیدهند به این سلامت و سادگی و سبکی و عقلانیت؟ اصلن چرا هنوز زن و زنانگی مانده و به هر نحوی سرکوب و مدیریت شود باز جنون باقیست؟ چرا نمیترکد وقتی هیچ شاهزادهای در کار نیست؟
پیچیدگی، شور، دردِ مفهومپردازی نشدهای که گیج و گنگ و معلق مانده و به در و دیوار روان زنان میکوبد تا باقی بماند و زمانی فهمیده شود. و تازه از روزی که به رسمیت بشناسیمش، به اندازه تاریخ بشر زمان لازم دارد تا از تاری و ابهام درآید، شکل و شمایل و جا و جایگاه پیدا کند و تنوع و تابیدگیهاش آشکار شود.
مدتی پیش یکی از دوستانم را ملاقات کردم که سالهاست علاوه بر فلسفه در زمینههای روانکاوی و روانشناسی مطالعه و فعالیت میکند. بحث شد از ملال خودم و اندوه و گاه افسردگی شدید برخی دوستانم. پرسیدم ازش که خیال میکند ما اخلاقاً در قبال این دیگرانِ دوستِ اندوهگین و افسرده مسئولیم- وقتی نه دانشاش را داریم و نه از عمق و علت حقیقی جراحتهایشان آگاهیم؟ خیلی خونسرد و با نگاه پر ترحمی بهم گفت «در شرایط کنونیِ ما و جامعهمان به نظرم بزرگترین مسئولیت اخلاقی هر آدمی اینه که مراقب خودش باشه!». (منظورش البته مراقبت در معنای وسیع و عمیق کلمه، از مراقبت از سلامت روح و جسم و روابط تا پروای اخلاقی نسبت به نوع ارتباطاتمان با دیگران و نحوه تعامل صادقانه با آنان بود). اما انگیزه نگاه پر از ترحمش هرچه که بود به نکته مهمی اشاره کرد که با آن کاملن همدلام: فضیلت خود دوستی.
تقریباً همه ما کما بیش تجربه وارد شدن به روابطی را داشتهایم که آرزو کردهایم کاش آن را شروع نکرده بودیم یا پیش از آنکه کار به جای باریک بکشد و اینقدر از قلب / عمر / مال / سلامتی مان هزینه بدهیم، قدرت تشخیص نشانهها برای ترک رابطه را میداشتیم. فرقی هم ندارد رابطه عشقی باشد یا دوستانه و یا حرفهای، گاهی تشخیص زودهنگام نشانهها، قبل از اینکه قلب درگیر یا رودربایستی دست و پاگیر و یا پیش پرداخت زمینگیرمان کرده باشد، میتواند مانع از پرت شدن ته دره شود و بارِ خاطرات تلخ شکستها را سبکتر کند.
داشتم به سیاهه کارهای عقب مانده ای که باید تا امروز انجام میدادم نگاه میکردم و به کتاب باشگاه مغز که قرار است مرا از شر پراکندگی و ورجه ورجه های ذهن نجات دهد که عنوان «مقالهای » توجهم را جلب کرد! مقاله ادعا کرده بود ده ویژگی آدمهای روان رنجه را به ما نشان میدهد که کمک میکند آنها را زود بشناسیم و ازشان فاصله بگیریم. مطلب را که خواندم به نظرم واقعن جالب آمد (خیلی وقت بود دنبال شبیه چنین چیزی میگشتم). این شد که با رغبت باشگاه مغز را ترک کردم تا این را ترجمه کنم و برای دوستانم بفرستم!
باری، نوشته با این شروع میشود که آدمهای روانرنجه هیچ موجودات عجیب و غریبی نیستند که بتوان به راحتی تشخیصشان داد و از درگیر شدن باهاشان خودداری کرد. اتفاقن خیلی هاشان خواستنی و جذابند و ممکن است خیلی باهاشان پیش بروید تا نهایتن به این تشخیص برسید که با آدم نرمالی/بهنجاری طرف نیستند. بعد ده ویژگی این قبیل آدمها را فهرست میکند که به شما کمک میکند زودتر آنها را بشناسید.
1- این آدمها همیشه نقش آدمهای قربانی را بازی میکنند.
کمابیش اغلب ما (خاصه اگر دهه پنجاهی، شصتی یا حتی هفتادی باشیم) خیلی احساس قربانی بودن داریم (باقی یا هنوز سنشان قد نمیدهد یا از سنشان گذشته این بازیها). ولی اینکه فردی همه مشکلاتی که دارد ناشی از نامرادی روزگار و نامردمی آدمهای دور و نزدیکش بداند چه؟
2- این آدمها احساس همدلی ندارند.
تا به حال پیش آمده که آدمی در حق شما یا یکی از دوستان و نزدیکان یا همکارانتان بدیای بکند که فکر کنید اگر ذرهای وجدان داشت باید از عذاب وجدان میمرد، ولی آن آدم نه تنها نمیمیرد که هیچ حس خاصی هم ندارد. جفا/خیانت/ اهمال کاری کرده و آسیبهای مادی و معنوی جبران ناپذیری به دیگران وارد کرده، ولی حتی در نگاه یا رفتارش هیچ نشانی از شرمندگی یا عذاب وجدان که هیچ، همدلی هم نیست؟
(گاهی زبانی هم اگر عذرخواهی کنند چنان لحن طلبکاری دارند که شما در ناراستیشان شک نمیکنید.)
3- تغییرات احوالشان زیاد است
یک روز شاد و یک روز غمگیناند و از دیگران انتظار دارند که همراهشان روی بند این احوالات تاب بخورند.
4- گاهی این افراد سعی میکنند مانند آدمهای دیگری رفتار کنند.
این یکی واقعن نشانه جالبی است. این آدمها به قول فلاسفه اصیل نیستند، بلکه رفتارهاشان را از روی فرد دیگری که احتمالاً محبوبیت، احترام و یا موقعیت خوبی دارد تقلید میکنند- پیش پاافتاده ترینش تقلید در سبک پوشش یا حرف زدن است.
5- ندرتاً میپذیرند که اشتباه کردهاند
پذیرفتن اشتباه یکی از نشانههای بلوغ است. آدمها همه اشتباه میکنند، ولی آن که هرگز نپذیرد اشتباه کرده و بخواهد تمام مدت برای دیگران نمایش اینکه چقدر بهترین و کار-درستترین است بازی کند- آنقدر که خودش هم باورش بشود (احتمالاً تنها کسی که باورش بشود) موجود خطرناکی است.
6- فرافکنی و خودزنی
آدمهای روانرنجه آدمهای فرافکنی هستند. همیشه همه چیز تقصیر بقیه بوده است. کارهای اشتباه آنان نتایج ناگزیر فرایند اشتباهات دیگران بوده است و یا اصلن «آره، آره…همین که تو میگی… همه اش تقصیر منه…شماها خوبید، من آدم عوضیام» یا حتی « باشه آقا جان…من همان پشهام نیستم»
7- تلاش میکنند شما را از گذشته خود دور نگه دارند
این قبیل آدمها همیشه سعی میکنند شما را از گذشته خودشان، شغلها، شکستها، آدمها و احتمالاً ناکامیهای آن دور نگه دارند. چون احتمالن آدمهای گذشتهشان حالیشان نبوده چطور مقصر همه پیشآمدهای بد شکستها و ناکامیهای آنها بودهاند و چیزهایی به شما بگویند که دلسردتان کند و امکان شروع دوباره را منتفی!
8- دروغگویند
این آدمها حتی وقتی هیچ دلیلی برای دروغگویی وجود ندارد دروغ میگویند. و داستانهای گاه کودکانه و برخورندهای هم در آستین دارند برای اثبات دروغهاشان.
9- آدم روانرنجه وقتی دیگر به شما نیازی نداشته باشد و به اصطلاح برایش صرفه نداشته باشید ترکتان میکند
این توانایی را دارند. آنقدر راحت از کنار دیگران میگذرند که انگار هیچ وقت وجود نداشته اند. (اگر یار زندگیتان باشند با منزوی کردن، ایجاد احساس ناامنی، حماقت، آزردگی و یا حتی بی ارزشی تحقیرتان میکنند. خیلی خونسرد یا حتی رضایتمند. این آدمها فاقد عواطف واقعیاند)
10- روان رنجهها سعی میکنند دیگران را کنترل کنند.
روانرنجهها خیلی شبیه خودشیفته ها هستند. مدام در حال اثبات برتری و سروری خود بر دیگرانند. دیگران را برای رسیدن به اهداف خودشان استثمار میکنند و البته از خودشیفتهها خطر ناکترند چون برای ستمکارانهترین رفتارهاشان هم احساس پشیمانی ندارند. این آدمها فاقد احساسات واقعیاند.
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند *** فرزند و عیال و خانمان را چه کند
الف- همه ما داستانهایی درباره مردان دانشمند و عالم و زاهد و عارف شنیده و خواندهایم. داستانهایی درباره اینکه چگونه زمانیکه به کار علم یا عبادت مشغول میشدند، همه دنیای اطرافشان را فراموش میکردهاند چنانکه نه گذر زمان میفهمیدهاند نه خبردار میشدهاند اطرافشان چه میگذرد. چه شبهای متوالی که غذا نخورده افطارشان به سحر متصل میشده و چه غذاهایی که میسوخته و جزغاله میشده و چه شبها که ناغافل ظهر میشده و چه و چه…بزرگانی که برای رسیدن به کارو بار علمی/عبادی شان شب از روز و روز از شب و خویش از بیگانه و بیگانه از خویش باز نمیشناختهاند و قسعلیهذا
ب- نزدیک به دوسال است که ما «حلقه دربند» را تشکیل دادهایم. جمعی از دوستان فاضل که همگی فلسفه خواندهاند. بی اغراق از بهترین، پویاترین و پربارترین جمعهایی بوده که در آن حضور داشتهام. کتاب میخوانیم و بحث میکنیم و ترجمه جمعی. برنامهها معمولن هفتگی یا دوهفته یکبار بوده است و وقفه طولانی نیفتاده بین برنامه هامان در این دوسال.
ج- مدتی پیش یکی از اساتید مهربان و بزرگوار فلسفه، که دفتر کاری مستقل دارند به ما اجازه دادند جلسات «حلقه دربند» را، که تا پیش از آن در منزل یکی از دوستانمان در محله دربند برگزار میشد به آنجا منتقل کنیم. دفتر کار استاد خیلی خوب و مجهز بود و باعث میشد از منزل آن دوست و مادر مهربان و مهمان نوازش رفع زحمت کنیم.
اوایل همه چیز خوب پیش میرفت. یعنی ما خیال میکردیم که خیلی خوب است تا اینکه استاد شروع کرد تذکر دادن به ما. مثلن درباره اینکه «چرا همه ما سروقت حاضر نمیشویم؟»؛ «چرا برخی جلسات کنسل میشود؟»؛ «چرا گاهی مدت زمان جلسات زیادی کوتاه یا زیادی بلند میشوند؟» …آشکارا حرص میخورد از دست ما. در این حیص و بیص با تغییر ترم تحصیلی و تغییر ساعتهای کلاس و کار بچهها، گاه مجبور میشدیم روز و ساعت برخی جلسات را تغییر دهیم و خب همه این بی نظمیها باعث شد استاد از دست ما کلافه شود و دیگر تلفنهایمان را هم جواب ندهد!
د- سه نفر از اعضای حلقه دربند شاغلند، چهار تاشان دانشجوی دکتری/فوق لیسانس؛ در مدت این دوسال، دوتا از بچه های حلقه دربند ازدواج کرده و متاهل شدهاند، دوتا هم از قبل متاهل بودهاند، یکنفر فرزند خردسال دارد و…دامنه جغرافیایی خانه اعضا از دربند تا آزادی کش آمده است… شاید بگویید:«خب باشد!» ولی من باید اضافه کنم «همه» اعضای حلقه دربند خانم هستند! چهارتا خانم متاهل که هم کار داخل منزل و هم کار بیرون از منزل برعهده شان است به علاوه اینکه یکیشان مادر هم هست در کنار چهارتا خانم دانشجو که دوتا از آنها هم شاغلند…احتمالن اگر شما هم شاغل و متاهل و مادر باشید بهتر درک خواهید کرد که چرا جلسات حلقه دربند نمیتوانست نظم و دیسیپلین مورد انتظار دکتر را برآورده کند.
ه- وظایف همسری و مادری، ساعات کاری مشخص و ساعات محدودی که یک خانم میتواند راحت در شهر تردد کند، مهمانیها و مسافرتهای خانوادگی گاه و بیگاه، مراسمجات عقد و عروسی، خواهر/مادر/پدر/همسر/کودک بیمار که مسئولیتشان مستقیمن متوجه زن است…شام…خانه…شب
ما باید همه اینها را در نظر میگرفتیم و جلسات را تا حد امکان منعطف قرار میدادیم، هرچند که گاهی برای همه مان آزار دهنده هم می بود ولی اراده راسخی وجود داشت برای باقیماندن جمع. نه اینکه بخواهم بی نظمی را توجیه کنم – که حقیقتن اینطور نبود و قوانین و سختگیریهایی هم داریم- ولی نافهمی نسبت به «شرایط انسانی» از آن توجیه ناپذیرتر است. مسلمن زنی که مهمان دارد یا همسر/کودک/والدین بیمار در خانه دارد، به راحتی مردی در این وضعیت، نمیتواند همه چیز را به امان خدا(دیگری) رها کند و برود پی جلسه فلسفیاش درباره اخلاق / تاریخ / فرهنگ/ انسانیت!
در دنیای زنانه، بیخیالی یا بیاعتنایی به این چیزها ارزش نیست و خیال نمیکنم که اساسن باید باشد…فقط نمیدانم چطور باید اینها را برای آقای دکتر و امثال ایشان که به دیوار اتاق کارشان به خط خوش نوشتهاند«آن کس که تو را شناخت…» شرح دهم…
مدتی است از اینطرف و آن طرف اسم «ازدواج سفید» را زیادتر میشنویم. ازدواجی که بر اساس آن هر اتفاقی که میان دونفر افتاده باشد شناسنامههایشان سفید باقی مانده است. رسانههای رسمی از آن با عنوان فاجعه و رسانههای غیر رسمی به عنوان یک فرصت یاد میکنند. این شماره مجله زنان امروز هم پروندهای در بررسی این پدیده منتشر کرده است.
الف– چند نکته مشترک درباره ازدواج سفید وجود دارد، یکی اینکه هیچ کس اطلاع دقیق که نه، حتی تقریبی هم درباره تعداد افرادی که به این شیوه زندگی میکنند ندارد. اغلب ما چیزهایی شنیدهایم یا ندرتن دیدهایم. دوم اینکه نوعی هیجان زدگی در مواجهه با آن دیده میشود. چه موافقان و چه مخالفان، بدون اینکه اطلاع دقیقی از کم و کیف این سبک زندگی داشته باشند با حرارت زیاد درباره آن اظهار نظر میکنند. سوم اینکه آنچنان که من دیدهام در اغلب نوشتهها چنین القا میشود که در این سبک زندگی استقلال و عزت نفس زنان بیشتر است. مثلن در یکی از این مصاحبهها در سایتی، دخترک دانشجویی با اشاره به اینکه کرایه خانه و عمده مخارج به عهده اوست بالیده بود که اگر نخواهمش او را از خانه بیرون میکنم و کس دیگری را جایگزین میکنم چون اختیارم دست خودم است! این باور به برابری را حتی در نوع تصاویری که «زنان امروز» برای گزارش خود انتخاب کرده هم میتوان دید.
ب– عمر شیوع این پدیده-اگر فرض را بر این بگذاریم که اساسن شیوعی دارد- کوتاه است و اتکا به اظهار نظرهای افرادی که با آن درگیر هستند نمیتواند مناط اعتبار موفقیت یا عدم موفقیت آن باشد، خاصه که تا آنجا که من دیدهام این نوع ازدواج بیشتر در میان نو-جوانان کم بضاعت در آرزوی ازدواج یا زنان/مردان مطلقهٔ خسته از دوندگی در دادگاه و بازخواست از جانب خانوادهها و دوستان و آشنایان رایج است.
آنها که درگیر چنین رابطهای هستند احتمالن از آن بد نمیگویند ولی آنها که چنین تجربهای را از سر گذراندهاند یا کسانی را میشناسند که چنین تجربیاتی دارند چه؟ جالب اینجاست که جامعهشناسان و متخصصان هم این بار در کنار دلواپسان اجتماعی این پدیده را مثبت ارزیابی نمیکنند، خاصه برای زنان.
ج– ظاهرن هیچ کس جز گزارشگران هیجان زده مجلات و خبرگزاریهای مجازی دید خوبی به این پدیده ندارند و نه تنها آن را عاملی برای بهبود وضعیت زنان و دختران و عدم وابستگی آنها نمیدانند که اتفاقن به قول دکتر معیدفر با ذهنیت موجود ورود به این نوع ارتباط یک ریسک بزرگ برای افراد است و «در شرایط فعلی ما، دختران تاوان خیلی خیلی سنگینی خواهند پرداخت» او اشاره میکند «رفتن به سمت این ازدواجها تبعیض را کاهش نمیدهد بلکه تبعیض به شکل دیگری ادامه مییابد… میدانیم که به همان اندازه که نگرشهای زنان تغییر کرده نگرشهای مردان تغییر نکرده است. دلیلش هم این است که مردها تا به حال جنس برتر بودهاند و دلیلی هم ندارد بخواهند این امتیاز را از دست بدهند…»
د– اغلب مصاحبه شونده ها- آنقدر که من دیدهام زن هستند، شاید به این دلیل که به قول یکیشان «من هیچ وقت باور نمیکنم که مردها عاشقانه این زندگی را انتخاب کنند»، اما زنان امروز دو گفتگو با زنانی که این دست تجربه را از سرگذراندهاند انجام داده، هر دو با تلخی فراوان از آن یاد میکنند: «… چطور به ما که رسید آسمان تپید و ازدواج شد یک چیز از مدافتاده؟ مردهایی که از این حرفها میزنند وجودش را ندارند که مسئولیت قبول کنند! ضعیف هستند! و جالب این است که همین ضعف را با ژستهای روشنفکری تبدیل کردهاند به چماق و توی سر ما میزنند! دخترهای تحصیلکرده ما هم این حرفها را قبول میکنند! تحصیلات دارین، در جامعه داریم کار میکنیم، موقعیت اجتماعی خوب داریم، مستقلیم و باز مردها دارند از ما سواستفاده میکنند، نمونهاش خود من! همین آدمها که برای ما پز روشنفکری و مدرن بودن میدهند اگر پای خواهر خودشان وسط باشد غوغا به پا میکنند… ماها باید بیاییم تجربههایمان را بگوییم که دخترها گوشی دستشان باشد. مخصوصاً دخترهای جوانتر که دارند رقابت میکنند سر اینکه امروزیتر به نظر بیایند…» شاید بگویید همانطور که حرفهای آدمهای درگیر چندان معتبر نیست شکست خورده ها هم نمیتوانند ملاک داوری قرار گیرند اما من هم به عنوان کسی که مختصر آشنایی با فضاهای روشنفکری ایران دارم امیدوارم «دخترهای جوانتر که دارند رقابت میکنند سر اینکه امروزیتر به نظر بیایند» گوشی دستشان باشد که هیچ گربهای برای رضای خدا موش نمیگیرد و نباید از چاله به چاه افتاد حتی اگر تهش سفید باشد. هر اتفاقی که بیفتد نه قانونی وجود دارد که از آنها حمایت کند و نه خانوادهای که به آن پناه ببرند.
ه-شاید واپسگرایانه به نظر برسد ولی شخصن اصلن دید خوبی به ترویج این سبک زندگی آنهم ذیل دروغی به نام استقلال طرف مونث ماجرا ندارم. اغلب هم نسلان ما به تجربه دریافتهایم که در پس عمده تحقیرهای روشنفکرانهای که دختران را برای درخواست ارتباط در چارچوب ازدواج مسخره میکنند و با انواع آسمان ریسمان بافتنهای به ظاهر ترقی خواه آنان را به ارتباط آزاد از قواعد اجتماعی دعوت میکنند ( که استدلهای فاسدشان از دو سه سرفصل تجاوز نمیکند) نوعی اغوا، راحت طلبی، فرار از مسئولیت، ترس از درگیر شدن با زندگی واقعی و واقعیات زندگی نهفته است که به قول دوستی «حتی جرج کلونی هم با دختری که دوستش داشت ازدواج کرد!»
برای مطالعه بیشتر
زنان امروز، سال اول، شماره ۵، مهر ۱۳۹۳
یادداشت مرتضی مردیها در حاشیه بحث ازدواج سفید
مطالب بیشتر
سالهاست عادت کرده ایم وقتی تصویر زنی در رسانهها درشتنمایی میشود یا زیبا باشد یا قربانی. هنرپیشه ای، مدلی، مانکنی با لباس پر زرق و برق یا مادر یک کشته شده یا خبرنگاری زندانی. تصویر زنها حتی وقتی بر صفحههای نمایش مجلس شورای اسلامی هم درشتنمایی میشوند بر این قاعده استثنا نیستند: «زنان ساپورت پوش». این روزها هم اخبار دل آشوب کن خاورمیانه که نمیدانم بر اساس چه حکمتی اینقدر برمدار جنسیت قربانیان خشونتها و خشونتهای جنسی میچرخد و با دلواپسی گاه به نظرم شهوتناکی موشواره به موشواره کلیک میخورد و… اخبار داخلی که روزی نیست که با تصویب قانونی یا مصاحبه مسئولی یا بستن راه ورودی (استادیوم باشد یا دانشگاه یا محیط کار) حضیض کرامت زن ایرانی را به او یادآوری نکند.
«نرو! نپوش! نخوان! بشین! بزا!»
واکنش فراگیری هم اگر شکل بگیرد از همان چشمهای میخروشد که میخواهند مسدودش کنند و نسبت وثیقی با زنانگی دارد. میشود عکسهای آزادیهای یواشکی در دنیای مجازی و مدهای غریب و پوششهای عجیب در دنیای واقعی. تاکید و تکیه بربدن و الگوهای زنانگی تاریخی و فرهنگی با تمام ویژگیهای نامطلوب و بیمارگونش که: کلهم تو » استخوان و ریشهای».
برنده این بازی فرسایشی و سرگرمی کهنه هم البته هیچ کس نیست. خودشان خوب میدانند نمیشود مدام روی تن و زنانگی تاکید کنی و آن را چون گوشوارهای سنگین به گوش نیم جماعت مملکت ببندی و توقع داشته باشی تنها حلقه به گوش تو باشند… تن وقتی اولویت و ابزار اول شد، همه جوره اولی و اول است. زنانگی سنتی یک پکیج است و حلقه به گوشی هم سنن و ابزار خودش را دارد. ایجاد نوعی معلولیت، لنگی، کری و گنگی ست اما نه کوری. بیماریست که روز به روز اوضاعش و خیم تر میشود و آنها که داعیه درمانش را دارند و از هر تیریبونی برایش خط و نشان میکشند، با تجویز داروهای اشتباه هر روز بیمارترش میکنند. گاهی به نظرم عمدی مرضی چیزی در کار است برای سرگرم کردن خودشان و خودمان.
نوشته ایم و مینویسند و خواهند نوشت و خیال نکنم اثری هم داشته باشد. این چند روز اما حال من یکی که عجیب خوش شده است. از ریاضیات بیشتر از چهار عمل اصلی به یادم نیست که همان را هم با ماشین حساب انجام میدهم اما انتشار جهانی تصاویر درشت زنی با ذهنی زیبا، ظاهری ساده، صاحب دو چشم گود افتاده و تنی نحیف که بزرگترین جایزه ریاضیات جهان را از آن خود کرده و از قضا هم وطن است و از قضا نه دو رگه است و نه آنطرف بزرگ شده و نه… مال امروز و اینجای ماست گرچه بیرون از امروز و اینجای ماست، هوایم را بهاری کرده است.
پ.ن: ویدئو کوتاهی درباره مریم میرزاخانی
مطالب مرتبط
اینکه زیر سایه دیگری زندگی کنی آسانتر از کامل کردن خود است. اختیار بر هدایت و برنامهریزی برای زندگی خودت دشوار است؛ به خصوص اگر تا پیش از این، با آن مواجه نشده باشی. وحشتناک است زمانیکه یک زن، در نهایت درمییابد هیچ پاسخی برای سؤال «خودم چه کسی هستم؟» ندارد.
بتی فریدان
مهرخانه: بتی فریدان با نام بتی نومی گلدستین، فرزند هری و مریام گلدستین در چهارم فوریه ۱۹۲۱ در پیوریا، ایلینوی در آمریکا متولد شد. خانواده او یهودیانی بودند که نسبشان به روسیه و مجارستان میرسید. پدر بتی صاحب مغازه جواهرفروشی بود و مادرش هنگامیکه پدر دچار بیماری شد، به کار در روزنامه روی آورد. زندگی جدید مادر بتی به عنوان زنی که خارج از خانه کار میکند، برای مادر، رضایتبخش بود و به احتمال زیاد در نظریات و آرای بعدی بتی، به عنوان یک روانشناس و فعال حقوق زنان تأثیرگذار بود است.
بتی در نوجوانی و جوانی در حلقههای یهودیان و مارکسیستها فعالیت میکرد. او عضو روزنامه دبیرستان خود بود و زمانیکه درخواستش برای نوشتن یک ستون در روزنامه رد شد، با همراهی دوستان دیگرش مجله ادبی راهاندازی کرد که در آن بیش از آنکه به مشکلات و مسائل مربوط به مدرسه بپردازد، به مسائل مربوط به خانه میپرداخت.
او در ۱۹۳۸ به کالج دخترانه اسمیت رفت و پس از مدتی در روزنامه کالج مشغول شد و تحت هدایت او روزنامه کالج رویکردهای سیاسیتری پیش گرفت و موضعی ضدجنگ و خشونت اتخاذ کرد. او در ۱۹۴۲ در رشته روانشناسی فارغالتحصیل شد و در ۱۹۴۳ در دانشگاه کالیفرنیا به ادامه تحصیل پرداخت و در فعالیتهای سیاسی به نفع تفکرات مارکسیستی مشارکت داشت، اما آنگونه که در خاطراتش مینویسد به تشویق دوستپسرش ادامه تحصیل و فعالیت دانشگاهی برای اخذ درجه دکتری روانشناسی را رها کرد و به روزنامهنگاری روی آورد. بتی در 1947 با کارل فریدان ازدواج کرد.
در ۱۹۵۷ فریدان تصمیم گرفت پژوهشی درباره فارغالتحصیلان زن کالج انجام دهد. او سلسله مقالاتی با نام «مشکل بدون نام» منتشر کرد و بازخوردهای مثبتی که دریافت کرد، زمینهساز انتشار کتاب مشهور و تأثیرگذار او یعنی «رازوری زنانه» شد. فریدان در۱۹۶۳ کتاب «رازوری زنانه»، که با عناوین مختلفی چون «راز زنانه»، «راز و رمز زنانه» و حتی «عرفان زنانه» در متون فارسی از آن یاد شده است، را منتشر کرد.
او در کتاب «رازوری زنانه» با دقت مسائلی که زندگی زنان آمریکایی (خاصه زنان سفیدپوست طبقه متوسط) را در چند دهه پس از جنگ جهانی دوم تحتتأثیر قرار داده لود، مورد بررسی قرار میدهد. موفقیت این کتاب به حدی بود که «رازوری زنانه» را به یکی از مؤثرترین کتابهای غیرداستانی قرن بیستم تبدیل کرد. این کتاب فریدان را در جهان مشهور ساخت و او را به یکی از پیشگامان آزادی زنان در اواخر دهه۶۰ تبدیل کرد؛ آنهم درست زمانی که پس از فروکشکردن موج اول فمینیسم و پایان جنگ جهانی دوم، بازگشت زنان از مشاغل درآمدزا به سوی خانهها، خانهداری و فرزندآوری به شدت تبلیغ میشد و «خندیدن به فمینیسم به مثابه یک شوخی تاریخی بسیار همهگیر شده بود.»
فریدان در «رازوری زنانه» با شواهد فراوانی توضیح میدهد که چگونه رسانهها و مطبوعات تمام انرژی و سرمایه خود را صرف خانهنشینکردن زنان و چرخاندن توجه آنها از رقابتهای شغلی و موفقیتهای فرهنگی و سیاسی و اجتماعی به سمت مصرفگرایی، فرزندآوری و خانهداری (به دیگر کلام رازوری زنانه) کردهاند. حتی در کالجها به دختران تعلیم میدادند که اگر بخواهند «زندگی فردی معمولی، شاد، سازگار و زنانه آرام و موفق را تجربه کنند، نباید از خود در هیچ چیز؛ جز ازدواج کردن و بچهدار شدن علاقه و جدیت نشان دهند.»
او در کتاب خود که پرسشی بود از نقش زنان، نشان داد که زنان یک قرن پس از شروع جنبش دفاع از حقوقشان، کماکان در وضع نامساعدی به سر میبرند. نگاه خاص او باعث شد که مسئله زنان به شکل متفاوتی دوباره مطرح شده، و یکی از نقاط اوج نظریه فمینیسم مدرن پایهگذاری شود.
سخن فریدان این بود که در حالیکه زنان از مشکلی جدی و بحرانی رنج میبرند، این «مشکل حتی نامی ندارد.» فریدان تلویحاً اشاره کرد که علت نام نداشتن مشکل زنان این است که مشکل آنها، گروه قدرتمندی است که همه چیز از جمله نامگذاری بر مشکلات را در انحصار خود دارد. از نظر او زنان به اشکال متفاوتی تحت این تلقین قرار میگیرند که خوشبختی آنان در خانهداری، عشق، ازدواج، بچهداری و خلاصه «نفی خود» یا به عبارتی ایثار خلاصه میشود.
به اعتقاد فریدان، براساس دانش و بینشی که کمتر از صحت و اعتبار آن پرسیده شده است، فرض بر این است که زنان در جایگاه سنتی خود، که ارکان آن عشق، ازدواج، خانهداری، و بچهداری است، باید راضی و خرسند باشند و اگر نباشند لابد بیمارند. او نکاتی را بیان کرد که به پیشرفت این نظریه رادیکال کمک کرد که دانشی که در جامعه مردسالار عمومیت و مشروعیتیافته است، دانش مردان است. این دانش بر تجارب و تفکرات و چشمانداز و اولویتهای خاص آنان بنا شده است؛ نتیجه این که نه تنها مشکل زنان نامی ندارد، بلکه هیچ بخشی از علم معتبر زمانه ربطی به تجارب زنانه درباره خود آنان ندارد. به این ترتیب، مشکل بدون نام و نیز نامرئی ماندن زندگی و تجربه و درک زنانه، به یکی از ستونهای اصلی فکر فمینیستی رادیکال تبدیل شد.
فریدان میگفت: «به نظر من مشکل اصلی امروز زنان، جنسی نیست؛ بلکه مسئله بر سر هویت است. نوعی جلوگیری یا اجتناب از بلوغ زودرس است که با رازوری زنانه استمرار مییابد و جاودانه میشود. نظریه من این است که همانطور که فرهنگ ویکتوریایی به زنان اجازه نمیداد نیازهای اولیه جنسیشان را بپذیرند یا ارضا کنند، فرهنگ ما هم به زنان اجازه نمیدهد نیاز اولیهشان برای رشد و استفاده تمام و کمال از نیروهای بالقوهشان در مقام انسان را بپذیرند و محقق کنند و این نیاز تنها با نقش جنسی آنها تعریف نمیشود…»
در کنار نوشتن کتاب «رازوری زنانه» یکی از مؤثرترین اقدامات فریدان، ایفای نقش مؤثر او برای تأسیس «سازمان ملی زنان» بود که ریاست نخستین دوره پس از تأسیس آن را نیز خود بر عهده داشت. «سازمان ملی زنان» یا «نا» (NOW) نخستین، بزرگترین و شناختهشدهترین سازمان زنان بود که در سال ۱۹۶۶ تشکیل شد. این سازمان معمولاً به عنوان نماینده اصلی جناح لیبرال موج دوم فمینیسم شناحته میشود. هدف «نا» بسیار وسیع تعریف شده بود و میخواست زنان را به مشارکت کامل در جریان اصلی در حیات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی آمریکا وارد کند و آنها را به موقعیتی کاملاً برابر با مردان برساند. استدلال «نا» در واقع این بود که چون زنان ۵۱ درصد از جمعیت آمریکا را تشکیل میدهند، پس باید به همین نسبت در مواضع رهبری سیاسی، اقتصادی و اجتماعی حضور داشته باشند. به علاوه «نا» تأکید داشت که در زندگی زناشویی باید شراکت کامل میان زن و مرد وجود داشته باشد و فعالیتهای آن نیز در حوزهای وسیع اعم از حمایت از زنان در پرورندههای حقوقی، رایزنیکردن در مسائل مربوط به تبعیض علیه زنان، مسائل مربوط به باروری و حق سقط جنین، ایجاد مراکز نگهداری از کودکان و مانند آن بود.
فریدان کتابهای دیگری هم در پیشبرد جنبش برابریخواه زنان نوشت که هیچکدام موفقیت «رازوری زنانه» را تکرار نکردند. او در جشن تولد ۸۵ سالگیاش، در سال ۲۰۰۶ در واشنگتن و بر اثر بیماری قلبی درگذشت. گرچه او را از متفکران فمینیسم برابری میدانند؛ چنانکه حتی در سال ۱۹۸۰ در کتاب «مرحله دوم»، به صراحت از فمینیستها و جنبش زنان خواست که به «برابری واقعی» توجه داشته باشند که هم شامل مردان و هم زنان بشود و در عین حال معتقد بود که جنبش زنان ارتباطی با جنبش همجنسخواهان ندارد؛ اما نمیتوان انکار کرد که آثار و اقدامات او سنگ بنای نظریات رادیکال در جنبش فمینیستی را بنا نهاد و به نظریهپردازی زنانهنگر و زنانهمحور پروبال داد. بر همین اساس، این نگره مهم شناختشناسی، اخلاقی و جامعهشناسی در نیمه دوم قرن بیستم شکل گرفت که مدعی بود توضیح و تبیین این جهان و مسائل آن از خلال زاویه دید و موقعیت بیننده مذکر سفیدپوست غربی شکل میگیرد.
منابع
1. بتی فریدان، رازوری زنان، ترجمه فاطمه صادقی و دیگران، انتشارات نگاه معاصر، ۱۳۹۲.
2. حمیرا مشیرزاده، تاریخ دوقرن فمینیسم، شیرازه،چاپ سوم، 1385.
3. صفحه مربوط به بتی فریدان در دانشنامه ویکیپدیا (انگلیسی)
4. http://en.wikipedia.org/wiki/Betty_Friedan
5. سایت مطالعات زنان
6. http: //womenstudies. ir/archives/13674
چندی پیش-قبل از بالا گرفتن درگیریها- جک با یک کاروان دانشجویی راهی سفر به عراق شد. از آن سفرهایی که زائران را پیاده از نجف به کربلا میبرند. همه چیز خوب بوده مگر مدیریت و برنامه ریزی مسئولان! همین جک ما که خیال میکرد خیلی پهلوان است آنجا مریض شده بود و به جهت کمبود امکانات پزشکی تیم، وقتی برگشت دو هفتهای دستش بند دوا و دکتر بود. دردسرتان ندهم که پدر این بچهها را درآورده بودند و با اینکه پول خوبی ازشان گرفته بودند گرما زده با پاهای پر از تاول در حسینیههای شلوغ نگاهشان داشته بودند و جعلیات و خرافات به خوردشان داده بودند و … در نهایت هم برخی از خانم و آقایان مدیر و مسئول و روحانیون کاروان، بشان گفته بودند اگر شرح مصائبی که در این سفر بر شما رفته را جایی بازگو کنید، امامتان را ناراحت کردهاید و هیچ نصیب و ثوابی از زیارتی که با این سختی انجام دادهاید برای شما نخواهد ماند. گفته بودند هرچه خوبی بود بازگو کنید و سختیها را همینجا خاک کنید مبادا اجرتان زایل شود و دل امام را بهدرد آورید…
الف- یکی از آشناترین تصاویر ماه رمضان سفرههای سحری و افطاری است با عطر زعفران و گلاب و دارچین و حلوا و طعم آش و حلیم و خرما. حتی خیلی از آنها که روزه نمیگیرند هم با این عطر و طعمها خاطره دارند و از تکرار آن استقبال میکنند. خانوادههای مذهبی اغلب در ماه رمضان برای ضیافت افطار مهمان هستند و مهمانی میدهند که علاوه بر ثوابش حس خوبی هم برایشان زنده میکند. سفرهای با ترکیب رنگها و شکلهای دلپذیر: سبزی، زولیبیا بامیه، حلوا، خرما، نان، چای، آبجوش زعفرانی با گلاب و نبات، آش، حلیم، گردو، پنیر و… بعد هم شام. که اگر مهمانی باشد احتمالن از یکی دو رقم غذای خوشمزه ترکیب شده است. تصورش هم اشتهای بعضی را تحریک میکند چه برسد خودش!
ب- با اطمینان بالایی میتوانم بگویم این تحریک اشتها پیوند وثیقی با جنسیت شما دارد! همانطور که میدانید مهمانی در وعده افطار در واقع جمع دو وعده در یک وعده است و باز سادهتر بودن وعده افطار ربطی به آسانتر بودن تدارکش ندارد. تهیه هر یک از اقلام این سفره هفت رنگ کلی زحمت دارد. از یک رنگینک یا حلوای ساده بگیر تا سیزی خوردن ساده تا نان و پنیر و گردوی ساده تا ابجوش+گلاب+زعفران ساده تا… ساده
خانم خانه تا قبل از آمدن مهمانها باید همه این چیزهای ساده را مهیا کند به علاوه شام که معمولن چندان هم ساده نیست. بعد همه مهمانها تشریف میآورند و با لذت گرد سفره خوش رنگ و بو مینشینند و افطار میکنند و شام میخورند و… هر یک به طرفی میخزند به اختلاط تا چای و شیرینی و میوه و بعد هم » قبول باشه. خداحافظ.» در دایره آدمهایی که من اطرافم میبینم، اغلبِ خانمهای مهمان برای کمک به صاحبخانه به آشپزخانه ملحق میشوند و تا شسته شدن و خشک شدن ظروف و توزیع چای و شیرینی و میوه بعد از شام به همکاریشان با خانم خانه ادامه میدهند ولی در مورد مردها، پسران جوان و حتی پسربچهها اصلن اینطور نیست. آنها که حتی اگر پسر صاحبخانه هم باشند برخود فرض نمیدانند در تدارکات پیش از مهمانی به والدینشان کمک کنند، پس از آن هم کنار مهمانها مینشینند تا ازشان پذیرایی بشود.(طبیعی است که دخترخانه اینطور نیست.) صحنه خیلی آشنای این گونه مهمانیها برای من، زنان چای به دستی است که در حالیکه آستینهای خیسشان را پایین میکشند به سالن پذیرایی بازمیگردند تا زودتر چایشان را بخورند، چادرشان را عوض کنند و مهیای رفتن به خانه شوند.
همین میشود که اگر برای مردان ده شب مهمانی افطاری به معنای ده شب غذای خوش بو و خوش عطر و چرب و شیرن به همراه بحثهای سیاسی، اقتصادی و ورزشی باشد؛ برای خانمها مساوی ده شب خستگی مفرط، مشارکت در مهمانداری، پذیرایی و شستن ظرفهای مهمانی بیست- سی نفره (که دست کم پنج برابر ظرف غیر مهمانی است) بجای یک افطاری مختصر دو سه نفره است.
ج- تا به حال ندیدهام زنها به این شرایط اعتراض کنند.(از قدیم پاسخ اعتراض من این بود که تو برو بشین! اگر مهمان بودم یک عزیزم هم چاشنیاش میشد) حتی آنها که به جهت شاغل بودن، کهولت سن، کوچک بودن مکان زندگی و مانند آن به سختی میافتند اعتقاد راسخ داشتند که افطاری دادن به روزه دار آنقدر اجر و ثواب دارد که به همه زحماتش میارزد. خیلیهایشان اعتقاد راسخ دارند که غر زدن اجر و ثواب افطاری دادن را زایل میکند یا مخالفت کردن برکت را از زندگیشان میبرد و عبادت بهجز خدمت خلق روزهدار نیست!
و از بچگی تا امروز این سوال برای من باقی مانده که چرا مردها هیچ وقت دلشان نمیخواهد ثواب کنند؟ چرا دست کم مسئولیت پذیرایی از خودشان را خودشان به عهده نمیگیرند؟ اگر نمیخواهند به آشپزخانه و توی دست و پای زنها بیایند چرا پسربچههاشان را موظف به کمک نمیکنند؟ چرا هیچ الزام/تعهد اخلاقی/ثوابی حس نمیکنند برای کمک به زنهایی که آنها هم روزهدار بودهاند. چرا عمده بار افطاری و به طور کلی هرگونه مهمانی و دورهمی که به نیت ثواب، خوش گذرانی یا خوش و بش برگذار میشود بر دوش زن/زنان جمع است؟
مطالب مرتبط
الف- بچگیمان اصفهان نبود. تعطیلات و تابستان میآمدیم منزل آقاجون-عزیزجان یا مامانبرزگ-باباجان. منزل عزیزجان قدیمی بود. از انها که هر اتاقیش راه داشت به ایوانکی و حیاط. اتاقهای سه دری و یک اتاق بزرگ پنج دری برای مهمانها با ایوانی بزرگ برای پذیرایی. سقفهای بلند پر از تاقچه. اتاقها هرکدام یک صندوقخانه و یک بالاخانه داشتند، که در کنار حیاط و پشت بام محل بازی ما بود. دستشویی در راهروی باریک و به نظر من طولانی و تاریکی بود که به در ورودی میرسید و بهش دالان میگفتند. عمیق و گود و سیاه. آشپزخانه آنطرف حیاط بود پشت باغچه. تنوری هم گوشه دیگر بود که زیاد به عمر من قد نداد نان پختن توی آن را ببینم… خانه مامانبزرگ نوساز بود به نسبت خانه عزیزجان. حیاط بزرگ. دوتا از اتاقها و سرسرای خانه به حیاط راه داشتند. آشپزخانه پشت سرسرا با سه تا در ورودی به سراسر، سالن پذیرایی و اتاقی در انتهای آشپزخانه. دوتا سرویس بهداشتی یکی نزدیک در ورودی سالن پذیرایی و آن یکی نزدیک سرسرا و اتاق پذیرایی، هر دو با کاشیهای نقش دار آبی و کفپوشهای قهوهای… خانه مامانبزرگ هنوز هم هست و هنوز هم به نظرم جای زندگی است.
خانه تقریبن نوساز مامان بابای من یا خود ما الان کاملن سفید است. با اتاقهایی که همه به سرسرا باز میشوند و دستشویی و حمام هم. آشپزخانه اُپن است با کابینتهای رنگ روشن و پیشخوان شیشهای. هر کس هر گوشه این خانهها تردد کند الباقی خواهند فهمید. کف هر دو خانه سرامیک سفید است. دیوارها سفیدند، سرویس بهداشتی و حمام را با کاشیهای سفید پوشاندهاند. کفپوششان هم سفید است. نور هر دو آپارتمان چهار تا پنج بار بیشتر از خانه عزیزجان یا مامانبزگ است… مامان من البته نور را خیلی دوست دارند ولی من ابداً!
ب- رفته بودم فروشگاه بزرگ روبروی خانه، شیشه پاک کن احتیاج داشتیم. من برای تمیز کردن اغلب این چیزمیزهای سفید و براق از شیشه پاک کن استفاده میکنم. یکی از یک مارک آشنا برداشتم. نزدیک در خروج چشمم افتاد بهش و دیدم نوشته «برای تمیز و براق کردن شیرآلات» با تعجب به قفسه مربوط برگشتم و متوجه شدم هرکدام از این چیزهایی که به نظرم کلشان شیشه پاک کن میآمدهاند مخصوص کاری هستند. یکی مخصوص تمیز و براق کردن شیرآلات، یکی مخصوص تمیز و براق کردن گاز، یکی مخصوص تمیز و براق کردن وسایل و مبلمان چوبی، یکی مخصوص تمیز و براق کردن سینک ظرفشویی، یکی مخصوص شیشهها ضد بخار… شویندههای مخصوص زمین در طبقه دیگری هستند. مخصوص تمیز و براق کردن پارکت، مخصوص تمیز و براق کردن سرامیک، مخصوص تمیز و براق کردن سرویسهای بهداشتی، مخصوص تمیز و براق کردن…
تصور کنید یک زن خانه دار (یا به قول کارشناس تلویزیون خانوادهمدار) چقدر وقت باید صرف کند تا خانهاش «تمیز و براق» به نظر برسد؟ آنهم خانهای که همه جای آن در معرض دید مستقیم هر فردی است که قدم به داخل خانه بگذارد. از تک تک اتاقها تا سرسرا و بالکن تا سرویس بهداشتی که خیلی وقتها با حمام یکجا هستند تا آشپزخانه که محل روغن و چربی و ظرف/لباس کثیف و ادویه و سبزی و… همه باید مثل اتاق مهمان تمیز و براق باشند و از آنجا که همه سفید یا قهوهای تیره اند حتی اگر لکه آبی را هم سریعن خشک نکنی جایش خواهد ماند و زیر نور شدید خواهد درخشید.
ج- این ابتدا برای یادآوری به دوستانی است که مینشینند و برمیخیزند و از آسان شدن کار خانه میگویند که ظرفتان را ماشین ظرفشویی میشوید و لباستان را ماشین و جارویتان را و نانتان را…… حالا من اشاره نمیکنم به اضافه شدن به دکور خانهها و دکور چیدن که زمانی امری مربوط به اشرافِ صاحب خدم و حشم بود و الان در میان طبقه متوسط رواج پیدا کرده و تکتک سوراخهای این دکورها و دکوریهاست که مرتب باید گردگیری شوند و لباسهایی که رنگی و پشمی و سیاه و سفیدشان را باید جدا جدا شست و اتو زد و تنوع غذاهایی که هر روز بیشتر و بیشتر و بیشتر میشود و تعداد ظرفهایی که برای طبخ، سرو و مصرف غذا استفاده میشود روز به روز درحال افزایش است… عرضم این است که مقدار کار خانگی ثابت و مشخص است و تنها از شکلی به شکل دیگر تغییر پیدا کرده.
دوم اینکه گرچه با توجه به سبک زندگی امروز برخی از این کارها اجتناب ناپذیرند اما در مواردی هم به نحو غیرمعقولی زائد و بیموردند و در این مورد تنها زنان و به قول برخی چشم و همچشمی آنها مقصر نیست که انتقاد اصلی متوجه طراحی داخلی و معماری خانههاست که برای زندگی خیلی کوچکند و برای سابیدن هر روزه خیلی بزرگ. مصیبت آشپزخانه اُپن از نظرمن رتبه اول را دارد و بعد رنگ آمیزی خیلی خیلی روشن یا خیلی خیلی تیره خانهها که بیش از آنکه تامین کننده آرامش باشد صرفن برای زیبایی است… دیگری دکورهایی که در ساخت خانه ایجاد میکنند و جای کمدهای کوچک را چه در آشپزخانه و چه در سرسراها گرفته… همه چیز اُپن است و بیدر و پیکر! همه چیز در معرض دید و قضاوت عموم… در حالیکه تنها یک زن خانوادهمدار میفهمد نعمت وجود انباری از آن خود را و صندوقخانهای از آن خود و آشپزخانه ای از آن خود و کابینت و کمدهایی از آن خود را که حالا نصیب اقلام بیمصرف دکوری شده اند.
و آخر اینکه اول از همه بحران آب خیلی جدی است. باز اینهمه شست و شو و تمیز و براق کردن فقط به زنان آسیب نمیزند و بار اضافی بر جسم و روان آنها وارد نمیکند که آسیبهای جدی هم به طبیعت وارد میکند. یادمان نرود مواد شوینده از بزرگترین دشمنان طبیعت هستند.
مطالب مرتبط