سهیلا پیام داده که دکتر حکیم عاملی مرد. حولهها را آوردهام پهن کنم توی بالکنی. طناب را با دستمال تمیز میکنم. گردنم را فشار میدهد « خیال کردی برام کاری داره آبروتو ببرم؟ خیال کردی کسی گوش میده به زرزرای شماها…به نفعته برگردی داهاتتون ». نفسم به شماره افتاده. دارد خفهام میکند. دستش را پس میزنم. از دفترش میدوم بیرون. میدوم توی راهروی خالی دانشکده. هیچ کس نیست. خودم را پرت میکنم توی دل شب. تا خود خوابگاه میدوم. حوله زرد را بر میدارم که پهن کنم. همیشه اول زرده را پهن میکنم. یکبار، دوبار، سه بار، چهاربار میتکانم و پهن میکنم. زاغی زشتِ سیاه را از روی میله حفاظ بالکن میپرانم. کلیپس را باز و بسته میکند…این آت و آشغالها چیه میبندی به موهات. موهام را جمع میکنم پشت سرم، کلیپس را از دستش میگیرم و میبندم. میگویم «من به این کار احتیاج دارم دکتر». میرود توی آشپزخانه تا کتری را روشن کند. سرم را برمیگردانم. از بدن استخوانیاش بدم میآید. از موهای تنکی که جمع شده پشت سرش. میگوید «باید فکر کنم… سوادشو نداری…چرا بر نمیگردی داهاتتون شوهر کنی؟». حرف نمیزنم. کی فکر میکرد بابا را ببرند، مدرسه بچهها… صدایش را میشنوم « کجایی دختر جان؟ میخوام برم دستشویی». به جز زرده باقی شان پوسیدهاند. همه آبی یا خاکستری شدهاند. خاکستری رنگ جیوه… تند تند پهن میکنم روی بند رخت. همانطور که پشتش به من است میگوید «دم دستم باش تا من فکرهام را بکنم…». برمیگردد. میخندد«چه زود…» دندانهاش زرد است. پوست گردنش شل شده. موقع خندیدن میلرزد…«چی حالیته آخه….سفارشتو کنم وبال خودم میشی…». مقنعه ام را سر میکنم «به خدا وبال نمیشم … زود یاد میگیرم… گفتند اگر استاد حکیم عاملی تأییدت کند ما حرفی نداریم…گفتم شما تأیید میکنید» نفس عمیقی میکشد. لب پایینش را میگزد. «غلط کردی از طرف من حرف زدی… بی ظرفیتاید همتون…عین همید» هر کاری کنم همین را میگوید عین همید……همه عین هم … عین کی؟ دروغ میگوید. نباید اعتنا کنم. من عین هیچ کس نیستم. من تنهام. هربار فکر کردم تنهاتر از این نمیشود تنهاتر شدهام. انگار نشنیده باشم. از توی کیفم آینه و رژ بیرون میآورم و رژ میزنم. میگوید «بمون یه چیزی بخور… این باقلواها را اون رفیقت برام آورده.». چشمک میزند. «قبلن هم آورده…گمونم میخواد جاتو بگیره». میخندد. اخم میکنم. جوری که دوست داشته باشد میگویم «دکتـــــــــر». وقتی میخواهد ادای پسرهای جوان را دربیاورد دلم برایش میسوزد، دوست دارم کنارش بمانم، نگذارم اینقدر باقلوا بخورد… یکجوری که بهش برنخورد بگویم به قاعده سنش لباس بپوشد. دلم بسوزد. دلم قبلاً سوخته. خاکستر شده. لباسهاش را که از تنش در میآورد آدم دیگری است. آن آرامش و ادب و سکوتهای طولانی موقع سخنرانی، آن کلمات سنگین و وزین بخار میشود. مثل بخار جیوه. به باقلواها نگاه میکنم. به قیافه سهیلا فکر میکنم. میگویم ممنون… خانهاش بوی بدنش را میدهد. بوی حوله خیسی که یکهفته مچاله مانده باشد کنج یک جای مرطوب. دکتر دوباره داد میزند «دخترم». در بالکن را میبندم. صفحه گوشی روی میز خاموش و روشن میشود. سهیلا آگهی ترحیم را فرستاده… فکر میکنم آگهی را برای خودش فوروارد کنم. بنویسم فردا این موقع کرمها شروع کردهاند…از چشمهات شروع میکنند…فکر میکنم میخواهد پوزخند بزند با صورتی که مرده. زور میزند فحش بدهد با لبهایی که نمیجنبد. بنویسم از هم الان بوی گه گرفتی. بلند میگویم «الان میام آقای دکتر». میدوم توی پذیرایی. زیر بغل دکتر را میگیرم تا بلند شود. آهسته آهسته میرویم سمت دستشویی. میگوید «دیرتر رسیده بودی خودمو خراب کرده بودما…پیر نشی». میخندد. نمیخندم. تصورش میکنم نشسته روی این مبلهای استیل طلایی و خودش را خراب کرده…آااقای دکتر… شلوارش را میکشم پایین. کمکش میکنم بنشیند روی کاسه توالت. خودم میروم پشت در. نگاه میکنم به قاب عکسهای بچههای دکتر که هیچکدام نیستند اینجا. دوتا دختر دارد و یک پسر. زنش مرده. در و دیوار پر است از عکسهای کس و کارش. پسرش استخدامم کرد. پرسید «مشکلی نداری با پرستاری از پیرمرد؟» گفتم «نه. پرستار پدربزرگم بودم چند سال». دروغ گفتم. پدر بزرگ ندارم. گفت خودش دکتر است. حواسش به قرص و دواهاش هست. گفتم «هر کاری باشد میکنم فقط پولش اگر بشود هفتگی…» گفت «نگران نباش». دارد میخندد. عکس معروفش را زده اند روی آگهی. موهای بلند و ریشهای سفید با عینک دور سیاهی که نمره نداشت. عینک تقلبی… چشمهاش آنقدر تیز بود که از پشت چادر و چاقچور… میگویم «پس حق الزحمه من » میگوید «نمال این آت و آشغالها را توی چشم و چالت…خودت که آدم حسابی نمیشی…ریختت را شبیه آدم حسابیا کن». خیال میکرد شبیه آدم حسابی هاست…خیال میکرد حالا که سر و ریشش سفید است و موهاش را بلند کرده و دستمال گردن میبندد یعنی که آدم حسابی است. «دو تا فایل دوساعته…» لحنش را جدی میکند. «تا آخر هفته تایپ کن. بی غلط…برو تو کتابخونه دانشگاهتون از کامپیوترهای همونجا… ایمیل کن برام، اگه کارت خوب بود همه اش را یکجا میدم…»صدایش بم و نرم است. یک جور طنین خوشایندی دارد. کلمههای سنجیده و ناآشنا هوس انگیزش میکند، ولی برای مرد پیری که میخواهد باشد توی ذوق میزند، اگر فقط همین صداش بود … «از خودت بیرون بیا برای دیگری، به سوی دیگری…بر مدار دیگری بگرد… بگرد تا بگردی» تند تند مینویسم بر مدار دیگری … یواش یواش تایپ میکنم ب ر م د ا ر…مسئول کتابخانه داد میزند. «کامپیوتر برای مصرف شخصی نیست خانم. مال سرچه… اگه کسی اومد باید بلند شی تا سرچ کنه ها….» میگوید«فعلا آزمایشی هستی، باید خودتو ثابت کنی… تازه مفت مفت کلی چیز یاد گرفتی…» موهاش را با کش سرخ بسته پشت سرش. لخت است. پوستش آویزان شده به اسکلت نازکش. پوزخند میزند…گفتم بازم برام بیاره از این باقلواها…جدی نمیخوری؟ صدای سیفون میآید. میگوید بیا. میروم کمک میکنم بلند شود، تنش را با حوله خشک میکنم و شلوارش را میکشم بالا. دست چروک خوردهاش میچرخد دور کمرم…اگه بخوای اسمت را میزنم کنار یکی دوتا از مقالههام و توصیهات را میکنم برای کار ولی شرط داره… سرفه میکند. دوبار…سکوت میکند تا توجه جمع جلب شود…میگوید جسم کدورت است، عفونت است، هر چه از جسمانیت فاصله بگیری به روحانیت نزدیکتر میشوی و کم کم سبک میشوی تا آن زمان که بالاخره …سکوت…بغض … میرسی به آنجا که فرمود آن کس که تو را شناخت… قیافه زنها را مجسم میکنم که آب به چشمشان آمده از حرفهای استاد حکیم عاملی و حواسشان هست چطور اشکشان را پاک کنند که ریملشان نسرد… دکتر خودش را رها میکند روی مبل طلایی. جیوهای… میپرسد تو به این جوونی چرا شوهر نمیکنی بری سر زندگیت که مجبور نباشی زیر منو تمیز کنی… دستهاش میلرزد. اشاره میکند بیا بشین اینجا یه چیزی برام بخون دختر. همه اش داری بشور بساب میکنی، مگه این خونه چقدر کار داره؟… من پول لازم دارم دکتر…همه پول لازم دارن خانم… دکتر اگه این کارو نگیرم باید به هرکاری تن بدم…چشمهای ریزش را تنگ میکند هرکاری؟ مثلاً چی؟ پوزخند … نمیزند. لبهای مردهاش به هم چسبیده. چه کتابی بخونم آقای دکتر؟ هرچی. چشمت را ببند و شانسی یک کتاب دربیار … دکتر من نمیتونم برگردم شهرمون…تو رو خدا توصیه منو بکن، کلی کتاب خوندم درموردش…الان وقت این حرفاست….عخ… صدای دکتر از ته چاه میآید پیش ما نیستی ها…حداقل تلویزیون را روشن کن دختر…میگردم پی کنترل…روشنش میکنم. موهاش را عقب میزند. عینکش را به چشمش میگذارد. من اینجا تمرکز ندارم دخترم. باید بیایی خونمون. نمونه کارهات را هم بیار. میروم سراغ گوشی. سهیلا پیام داده نگران نباش. یک چیز قشنگی بنویس و بیاور توی مراسم فردا بخوان. لبم را گاز میگیرم. یک چیز قشنگی…
بیان دیدگاه