بچه بودم که رفتیم قم. آنجا خانه بزرگی داشتیم. دو طبقه. طبقه پایین کتابخانه پدر بود. خیلی بزرگ. پر از کتابهای رنگارنگ. من از بعضی کتابها خیلی خوشم میآمد به خصوی چند سری کتاب عربی داشتیم که وقتی کنار هم مرتبشان میکردی اسم کتاب معلوم میشد. دنباله خطها را میگرفتم و سرهمشان میکردم. خواندن نمیدانستم. پدر مهربان نبود، کم حرف میزد و همیشه در حال با کتابهاش مشغول بود. زیاد سیگار میکشید. من از سیگار کشیدنش خوشم میآمد. بعضی وقتها آنقدر به یک برگه کاغذ خیره میشد که سیگار کوچک میشد و دستش میسوخت. من و حامد میخندیدیم. بعضی وقتها او هم میخندید.
نمیدانم شما تابه حال قم رفته اید یا نه. شهر غریبی است. از آن جاهایی که هر کس یک جور میفهمدش و دونفر یک جور نمیفهمند. به نظر من مثل یک جزیره تنها وسط اقیانوس است. تنهاترین جزیره وسط بزرگترین اقیانوس. مردم آنجا ساعتهایشان را به وقت خودشان تنظیم میکنند بهجای اینکه با گرینویچ. خانۀ قمِ ما قشنگ بود. باغچه داشتیم با درخت انجیر. یک گلخانه داشت با تزئینات سیمانی، حالا دیگر از این گلخانه ها نمی سازند. آن موقع دیوار خیلی از خانه ها کاغذ دیواری بود. همه اتاقها طاقچه داشتند. خانه ما هم همینطور بود.
کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم که یک روز پدرم با یک عالمه کارتن خالی سیگار آمد خانه. کارتن های بزرگ مستطیلی شکل که روی همه شان نوشته بود فروردین. ما همه کتابها را جمع کردیم . من و مادر و حامد. کتابها خیلی خوب توی جعبه ها جا میافتادند. صبح چند روز بعد همه مان راه افتادیم و رفتیم به یک شهر خیلی دور. خیلی ها حتی اسمش را نشنیده بودند. از قم دور بود. سرد هم بود. انگار از استوا بروی قطب جنوب. تمام زمستان برف میبارید. خیابانها یخ میبست و روزهای زیادی مدارس بخاطر سرمای هوا تعطیل بود. گاهی تا به مدرسه برسیم مژه های مان یخ میزد. بعضی روزها هر دو قدمی که بر میداشتم یکبار زمین میخوردم- بخاطر برفهایی که فورا یخ می بست. سرجمع سه تا خیابان اصلی هم نداشت. کتابفروشی هم که اصلا نداشت. اگر در قم همه چیز به وقت قم تنظیم میشد. مردم انجا انگار اصلا نمیدانستند وقت چیست.
سه تا خانه عوض کردیم توی آن شهر. فقط خانه اولمان حیاط داشت. حیاط خاکی با یک درخت کج و معوج که از وسط حیاط سر در آورده بود. خانه دوممان را که عوض کردیم من کلاس دوم راهنمایی بودم. طبقه دوم بود. تاریک و قدیمی. حامد برای کمک از تهران آمده بود. حامد هشت سال از من بزرگتر بود. تهران دانشگاه می رفت. همیشه او قفسه ها را به هم پیچ میکرد. من هم کتابها را از کارتن ها بیرون می آوردم و روی هم میچیدم تا پدر بگذارد سرجایشان. آن روز هم همین طور بود. کتابها را از کارتن بیرون میکشیدم و مثل ستون روی هم میچیدم تا او بگذارد سرجایشان. کف یکی از کارتن ها یک کتاب کوچک جیبی گیر کرده بود. کتفم درد گرفته بود. خسته شده بودم. برگه های کتاب را گرفتم و محکم کشیدم. جلد کتاب کاملا جدا شد و همانجا زیر لته های کارتن ماند. از ترس پدر کتاب بدون جلد را زیر لباسم قایم کردم و بردم گذاشتم زیر رختخوابم. همان شب چند صفحه از کتاب را خواندم. یادم نیست چی نوشته بود، ولی یادم هست معنی نصف جمله ها را نمیفهمیدم. سخت بود، مثل اسم کتابهای عربی. یک چیزی بین قصه و مقاله. شبیه داستانهای عاشقانه . البته شاید، مطمئن نیستم. هرچه که بود در آن سن و سال به نظرم جالب رسید. فردایش کتاب را بردم مدرسه. با نرگس زیر نیمکت آخر نشسته بودیم و میخواندیم. مادر نرگس معلم ادبیات بود. نرگس کلی از کتاب خوشش آمد. شاید هم فقط ادا در می آورد که میداند این کلمهها را چطور باید خواند و چه معنی میدهند. تا ظهر کلی از کتاب را خواندیم. من که جز همان قسمتهای عاشقانه مربوط به زن از بقیه اش سر در نیاوردم . نرگس میگفت که خیلی جالب است. دروغ میگفت. از نگاهش پیدا بود، البته در این موارد آدم هیچ وقت نمیتواند مطمئن باشد.
ظهر که میخواستیم برویم خانه، خانم تجلی من و نرگس را نگه داشت. خانم تجلی معاون مدرسه مان بود. کیفهای مان را گشت و کتاب بدون جلد را پیدا کرد و برد. نرگس گریه کرد، من نه! همه اش زیر سر شیما قاسمی بود. خبرچین نیمکت بغلی. دختر تهرانی منگل دماغ سربالای آقای دکتر. از صبح میخواست سر از کار ما در بیاورد.
هیچ چیز به پدر و مادرم نگفتم. دو روز بعد، صبح زود که میخواستم بروم مدرسه شنیدم که پدر با تلفن صحبت میکرد. اول آرام بود. میگفت: «خب بچه است دیگر…پیش می آید…کتاب که چیز بدی نیست… ای آقا ،خیلی سخت میگیرید…»
«ای آقا»! یعنی که مرد بود! یعنی که خانم تجلی نبود! همان اول فهمیدم درباره من حرف می زنند. قضیه کتاب لعنتی بدون اسم. پشت در اتاق، خودم را به دیوار چسبانده بودم و گوش میدادم. پدر کم کم داشت عصبانی میشد و صداش اوج میگرفت: «اندیشه های چی چی؟… چرا چرند میگویی؟…مردک تو که فرق اندیشه و هندوانه را نمیفهمی …»
صدای گریه من هم زمان با صدای داد و فریاد های پدر بلند شد. دست خودم نبود. نمی شنیدم چه میگوید. گوشی تلفن را محکم کوبید سرجاش و صدایم کرد. کیف مدرسهام را برداشتم و همانطور که گریه میکردم از اتاق بیرون دویدم. نگاهش نکردم. پله ها را دوتا یکی پایین آمدم و دویدم توی کوچه و با تمام سرعتی شروع کردم به دویدن. نفسم که تنگ شد، کنار دیوار، وسط یکی از کوچه های راه مدرسه نشستم و گریه کردم. ترسیده بودم. صبحانه نخورده بودم و سرد بود. اشکهایم یخ میکرد و پایین می غلتید. نمیخواستم بروم مدرسه، نه مدرسه و نه خانه، از همه بدم آمده بود، ولی جایی را بلد نبودم. قوم و خویشی نداشتیم آنجا. از همه اینها بدتر غربتیهای بچه دزد بودند، بچه های مدرسه میگفتند غربتیها بچه ها را می دزدند و کلیه هایشان را می فروشند. سرما و گرسنگی زود تسلیمم کرد. با چشمهای قرمز و ورم کرده و صورت منجمد راهی مدرسه شدم.
صبحگاه تمام شده بود . زنگ تفریح، جلوی همه بچه ها شیما قاسمی را هل دادم روی زمین. شروع کرد به گریه. گفتم: «پاشو برو به خانم تجلی بگو…پاشو ». دستهای ظریف و سفیدش را روبه روی صورت استخوانیش گرفته بود و مثل هنرپیشهها گریه میکرد. فریاد زدم «تو که فرق کتاب و هندوانه را نمیفهمی غلط میکنی چغولی میکنی…» این را که گفتم آرام شدم. شاید بخاطر نگاههای تحسین آمیز بچه ها … انگار حرف خیلی مهمی باشد. دوست داشتم بلند شود تا با هم گلاویز شویم. زوری نداشتم ولی او هم خیلی ضعیف و ظریف بود. بلند شد و از کلاس بیرون رفت. مطمئنم که رفت دفتر. خانم تجلی من را صدا نکرد. شیما قاسمی تا ساعت آخر بغ کرده بود ته کلاس و قرمزی صورت سفیدش کم نمیشد.
بعد از تعطیل شدن مدرسه دو ساعت تمام الکی خیابان مدرسه را بالا و پایین رفتم و داستان بافتم تا تحویل پدر بدهم. وقتی به سر کوچه مان رسیدم مادر دم در منتظرم ایستاده بود. تا مرا دید بغلم کرد ولی چیزی نگفت. اصلا از آن روز به بعد هیچ کس نه در خانه و نه در مدرسه راجع به موضوع حرفی نزد. کتاب بدون جلد هم برای همیشه ناپدید شد.
سال بعد مدرسه ام را عوض کردند. دوسال بعد هم از شهر برفی رفتیم. رفتیم اصفهان زندگی کنیم. توی یک آپارتمان کوچک اجارهای، اصفهان از شهر برفی دور نبود و هر جور آدمی که فکرش را بکنی آنجا پیدا میشد. من دبیرستان می رفتم. همان سال حامد از ایران رفت. دوست نداشت، ولی باید میرفت. مادرم گریه میکرد. پدر پشت سر هم سیگار میکشید. بزرگ شده بودم. نه آنقدر که بفهمم دور و برم چه خبر است. ولی آنقدر که بدانم نباید چیزی بپرسم یا چیزهایی را که میدانم به کسی بگویم. حتی به شما.
شش ماه پیش اصفهان بودم. رفته بودم کمک کنم تا اسباب کشی کنند. به یک خانه کوچک حیاط دار خارج از شهر. پدر پیر شده . کارتن های زهوار در رفته سیگار را پشب زدیم و پر از کتاب کردیم و بردیم زیر زمین خانه جدید. کتابهای فارسی و عربی و انگلیسی…بیشتر از هفت هشت هزار جلد کتاب بود. مادر میگفت میخواهد بفروشد شان.
کارجابه جا کردن کتابها که تمام شد برای پدر شربت بردم. کنار پنجره روی تخت دراز کشیده بود. دیگر سیگار نمیکشد اما لاغر تر شده . پرسیدم دلش میخواهد چند تا از قفسه ها را آماده کنم ویک کتابخانه کوچک همین جا برایش دست و پا کنم. گفت: «نه!» گفت: «میخواهم بفروشمشان.» بدون اینکه به من نگاه کند گفت: «هر کدام را دوست داری ببر، کتابهای حامد هم هست.» گفتم: «شما که میدونید من …» گفت: «آره میدونم، کار خوبی میکنی… کتاب نکبت میاره».
احسان قیچی ساز said
کتاب نکبت میآورد…
آیا شما ازاین کشتار ناهنجار بازنخواهید ایستاد؟ آیا نمیبینید که در دیوانگی بیپروای خود یکدیگر را میبلعید؟…