Archive for معرفی کتاب

لحظه آفرینش

جوزف کمبل، اسطوره ‌شناس، می‌نویسد ما در لحظه جالب آفرینش قرار داریم. زنان تا اندازه‌ای از چنگ قیود سنتی خانواده سنتی رهاشده‌اند، درحالیکه برای آنها الگوهای مونثی وجود ندارد. آن‌ها در جستجوی فردیت متمایز خود به صحنه آمده‌اند در حالیکه روان آن‌هاهنوز بار اسارت این قیود را به دوش می‌کشد. زنان فردیت خود را جستجو می‌کنند که برای آن الگویی وجود ندارد و برای مردان نیزالگویی برای ازدواج با زنان فردیت یافته وجود ندارد: این لحظه لحظه آفرینش است.

یک طرف ما ایستاده‌ایم و در طرف مقابل دست‌کم چندهزارسال تاریخ که زن را با پرده‌نشینی و فرمانبرداری و با زمین و باروری و تولیدنسل معنا می‌کرده‌ است.

حالا روایت‌های زنان از نسبت خودشان با عشق و عاشقی و از آن بالاتر با مادری(مهم‌ترین ویژگی و رسالت زن)را در شبکه‌هایاجتماعی بخوانید.

مادری و فردیت در شکل فعلی آن نمی‌توانند با هم جفت و جور شوند. فردیت به جماعتی از زن‌ها این گستاخی را داده که بگویندنمی‌خواهند مادر شوند! در تمام تاریخ زنی که «نمی‌توانسته» مادر شود اسباب سرافکندگی بوده و حالا حرف از «نخواستن» می‌زنند_کم نیستند این زن‌ها.

باز، زنانی وجود دارند که در شرایط موجود و جهان امروز از قرار گرفتن در نقش مادری به شکل سنتی ابراز نارضایتی می‌کنند… گوش وهوش تاریخ سوت می‌کشد_کم نیستند این زن‌ها.

فردیت یعنی حق انتخاب و این حق، اجبار بر مادری را به تأخیر انداخته. گاهی مانع آن شده. (همین امروز فیلم زنی در فضای مجازی منتشر شده بود که می‌گفت رابطه‌ ده ساله‌اش با مردی که دوست داشته به سرانجام نرسیده و او با توجه به شرایط سنی و جسمی‌اش هرلحظه دارد از «امکان مادری» دورتر می‌شود و عذاب می‌کشد)_کم نیستند این زن‌ها

می‌بینید؟ حتی درمورد مادری هم بسیار روایت وجود دارد که با روایت غالب درباره نسبت زنان و باروری جور نیست. می‌توانید جای«مادری» هر آنچه زن به آن الصاق شده و هرآنچه زنانگی با آن بافته شده بگذارید.

امکان آفرینشگری ولی دوباره در دست زن‌ها قرار گرفته. این بار هم  لحظه آفرینش از تقریباً هیچ را آنها خلق کرده‌اند. سالهای زیادی باید بگذرد. مادران و دختران زیادی بیایند و بروند تا «الگوهایی» خلق شود

( دست‌کم در موضوع مادری علم حتماً کمک خواهد کرد. چراکه، بخشش و مشارکتِ بی‌دریغ و حیاتیِ زن‌ها ناگهان محدود/متوقف شده تا چشم‌انداز جدیدی گشوده شود.)

کمبل در صفحات پایانی کتاب اشاره می‌کند که آنچه درباره اساطیر و الهه‌ها گفته همه از زبان مردان روایت شده است، اما «در زنانچ یزی وجود دارد که هنوز جهان آن را نشناخته، و ما دیدنش را انتظار می‌کشیم»

جوزف کمبل، الهه‌ها؛ اسرار الوهیت زنانه، ترجمه عباس مخبر، نشر مرکز.

نوشتن دیدگاه

وقتی دراز افتاده بودم و داشتم می‌مُردم

پدرم همیشه می‌گفت ما به این دلیل زندگی می‌کنیم که آماده بشیم که تا مدت زیادی مرده باشیم…

خلاصه اَنسی را گرفتم. وقتی فهمیدم کَش را آبستنم می‌دونستم زندگی خیلی سخته، جواب این سختی هم همینه. همون موقع بود که فهمیدم کلمات به هیچ دردی نمی‌خورند؛ فهمیدم کلمات حتی با همون مطلبی که می‌خوان بگن هم جور در نمیان. وقتی کَش به دنیا اومد فهمیدم کلمه مادری رو یه آدمی ساخته که به این کلمه احتیاج داشته، چون کسانی که بچه دارند عین خیالشون نیست که این کار کلمه ای هم داره یا نداره. فهمیدم کلمه ترس رو یه آدمی ساخته که اصلن ترسی نداشته؛ غرور را هم آدمی که اصلن غرور نداشته. فهمیدم موضوع این نبوده که عن دماغشون دراومده بوده، موضوع این بوده که ما ناچار بودیم با کلمات از همدیگه کار بکشیم…

وقتی کورا به من گفت که مادر واقعی نیستم، من پیش خودم فکر کردم کلمات چطور رو یک خط نازک یکراست می‌رن جلو، اونم تند و بی خطر، ولی چطور عمل آدمیزاد رو زمین راه می افته و بهش میچسبه، همچین که بعد از مدتی این دو تا خط اونقدر از هم دور می‌شن که دیگه همون آدم نمی‌تونه از این یکی بپره رو اون یکی، فکر کردم گناه و عشق و ترس فقط صداهایی هستند که آدمهایی که نه گناه کرده‌اند و نه عشق بازی کرده‌اند و نه ترسیده‌اند از خودشون درمیارن برای چیزی که نه داشتنه‌اند و نه می‌تونن داشته باشن- الا وقتی که اون کلمه ها رو فراموش کنند…

من تو تاریکی پهلوش می‌خوابیدم، صدای زمین تاریک رو می‌شنیدم که از عشق خدا و زیبایی خدا و گناه خدا حرف می‌زد، صدای بی صدایی تاریک رو می‌شنیدم که کلماتش همون اعمالشه، کلمه‌های دیگه‌ای هم که غیر از عمله فقط شکافهایی است توی کمبودهای مردم…

یه روز داشتم با کورا صحبت می‌کردم. کورا برای من دعا کرد، چون فکر می‌کرد من گناه رو نمی‌بینم، می‌خواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدمهایی که به نظرشون گناه فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است.

برگرفته از گور به گور نوشته ویلیام فاکنر، ترجمه نجف دریابندری، نشر چشمه، فصل «اَدی»

نوشتن دیدگاه

پری کوچک دریایی

کارتون پری دریایی کوچک را حتمن دیده‌اید و احتمالن می‌دانید که در اصل نوشته هانس کریستین اندرسن است. از این دو مقدمه می‌توانید حدس بزنید که زحمتکشان شرکت دیزنی داستان را برای ما تلطیف و سکولار کرده‌اند. در داستانِ اندرسن پری دریایی به شاهزاده نمی‌رسد و به دختران هوا می‌پیوندد. شاهزاده هیچ وقت نمی‌فهمد پری بوده که جانش را نجات داده. عاشق شاهزاده خانمی می‌شود و ازدواج می‌کند و نمی‌فهمد پری برای رسیدن به او چه زجری کشیده و صدای زیبایش را از دست داده است. پری با جادوگر معامله کرده است که در اِزای دادن صدای زیبایش بتواند جایِ دُمِ ماهی، دوتا پا داشته باشد.

 در داستان می‌خوانیم که جادوگر زبان پری را از ته می‌بُرد. فرایند  تبدیل دُم به پا هم دردی مانند «فرو شدن شمشیر توی بدن» داشته است. جادوگر به پری می‌گوید عوض این «ساقهای زیبا» که با آن «از هر انسانی زیباتر خواهی خرامید» هر قدمی که برداری و هربار که پایت را روی زمین بگذاری دردی مانند فرو شدن چاقوی تیزی در پاهایت حس خواهد کرد و…

داشتم نقدهای فمینیستی به داستان را می‌خواندم. اینکه این داستان به دختران می‌آموزد که در سکوت خود را قربانی عشق کنند و در پای معشوق بمیرند تا رستگار شوند. همچنین اشاره شده بود که این داستان نحوی تشویق زنان و دختران به تن سپردن به تیغ جراحی برای رسیدن به معیارهای زیبایی مذکر نیز هست. کنجکاو شدم که خودم داستان را بخوانم و اعتراف می‌کنم خواندنش بیشتر از دختر کبریت فروش برایم آزار دهنده بود…

در داستان اندرسن انگیزه پری دریایی فقط رسیدن به شاهزاده خوش چهره نیست، بلکه بارها تکرار می‌کند هدف غایی او به دست آوردن روح فناناپذیر مانند انسانهاست. او و سایر ساکنان دریا سیصدسال عمر شاد و باعزت دارند و بعد تبدیل به هیچ می‌شوند. پری کوچک می‌خواهد مانند انسانها روح فناناپذیر پیدا کند و به ملکوت آسمانها برود. این امر میسر نخواهد شد مگر با آمیزش با یک انسان(مرد). پری دریایی می‌پذیرد که قوه «نطق»‌اش را ازش بگیرند. جادوگر در مقابل استیصال او به او می‌گوید  می‌توانی با چشمان زیبا و تن جذابت شاهزاده را جذب خود کنی (به روشنی به یاد دارم که حتی در کارتون دیزنی هم مشاوران شاهزاده لال بودن را حُسن پری می‌دانستند).

 باری، در نهایت پری در رقابت عشق شکست می‌خورد و وقتی تنها راه نجات و بازگشت به زندگی موقت دریایی‌اش کشتن شاهزاده است، خودش را به دریا می‌اندازد اما نمی‌میرد…پری به خاطر همه فداکاری‌هایش به دختران هوا می‌پیوندد که اگر سیصدسال کار نیک انجام دهند، روح فناناپذیر پیدا خواهند کرد.

داستان با این جملات تکان دهنده دختران هوا به پری دریایی پایان می‌پذیرد که «اگر بچه خوبی پیدا کنیم که اسباب شادی پدر و مادرش بشود و سزاوار مهر و محبتشان باشد خداوند یکسال از مدت آزمونمان کسر می‌کند. اما اگر به خانه ای برویم که بچه ای شیطان و بدکردار در آن باشد گریه می‌کنیم و برای هر قطره اشکی که می‌ریزیم خدا یک روز به سیصد سالی که باید صرف کنیم اضافه می‌کند.»

پری دریایی در 1837 منتشر شده و اگر همه ما بچه‌های خوبی بوده باشیم تا امروز 182 سال از مدت زمان خدمتش می‌گذرد…پری فقط اگر کمی شانس داشت و شوهری می‌یافت خیلی زودتر و راحت‌تر از اینها فناناپذیر شده بود.

مجسمه پری دریایی در کپنهاگ

نوشتن دیدگاه

«همه آلودگیست این ایام»

در سریال جای خوب(The Good Place) ما می‌فهمیم که ثواب و عقاب اعمال ما را تأثیرات مثبت و منفی آن بر کل کائنات مشخص می‌کند. بعد تر می‌فهمیم سال‌هاست است کسی به بهشت نرفته است. در این فصل آخر می‌فهمیم مقصر آدمها نیستند که از آدم لاقید و مواد فروش‌ِ کم‌عقل تا مانکنِ خیّر و استادِ اخلاقِ سختگیر دانشگاه و فدایی ِمحیط زیستش همه در جهنم هستند. چطور؟ مشکل، پیچیدگی‌های روابط و مناسبات انسانها با خودشان، دیگران و کل جهان است. همه ما، نه فقط به سبب ضعف‌های نفسانی‌مان که به دلیل قرار گرفتن در میانه یا انتهای زنجیره تابیده‌ای از روابط آنقدر تأثیرات منفی از خود به جا می‌گذاریم و در تولید اثرات منفی مشارک می‌کنیم که لاجرم همه جهنمی می‌شویم.

فیلسوف اخلاقی که در قرن هجده زندگی می‌کرده و زندگیش از ساعت منظم‌تر بوده و روابط سنجیده‌ای با آدمهای گزیده داشته کمتر با این واقعیت مواجه می‌شده تا ما. او که در دورانی زندگی می‌کرده که اجبار و الزامی به دانستن کل «پیشنه تحقیقاتش» نداشته راحت تر فکر می‌کرده است. هیوم ناغافل بیدارش می‌کند و روسو پیاده‌روی‌اش را مختل …در همین حد! هگل نوشته‌های هیوم در زیبا شناسی را نخوانده بوده و هوسرل از همه آثار هگل خبر نداشته…

در این زمان شلوغ و پرهیاهو که ما زاده شده‌ایم و ظاهرن همه همه چیز می‌دانند/ باید بدانند و به نحوی چاره ناپذیر در همه شئون اصل بر دروغ و فریب و دزدی قرار گرفته است- بخش زیادی از این بی‌اخلاقی‌ها انگار از سر ناچاری باشد!

 استفاده غیرقانونی از کتاب‌ها و مقالات و درسگفتارهای خارجی که، اغلب ما که در ایران هستیم، به آن آلوده‌ایم نمونه خوبیست. اغلب ترجیح می‌دهیم با این واقعیت که دریافت این گونۀ دانش مبتلابه نحوی کدورت است مواجه نشویم. خیال می‌کنیم ناچاری مان فرق زیادی با ژان وال ژان گرسنه‌ ندارد که یک تکه نان دزدید. معمولن توجیه‌مان تحریم و انحصارطلبی و مشکلات اقتصادی و عقب ماندن از پیشرفت‌ها و محصور بودن در جزیره‌ای جدا افتاده از جهان است.

چندی پیش استادی که مقاله‌اش با اتهام انتحال-از-خود رد شده بود با عصبانیت به این واقعیت اشاره می‌کرد که «مگر چقدر می‌توانم تولید(!) کنم. وقتی منابعمان همه دزدی است و کتاب و مقاله‌هامان چسب و وصله ترجمه آثار دیگران است و ماها هم تحت فشار نفسگیر برای تولید سالانه و انبوه کتاب و مقاله‌ایم دیگر این انتحال از خود چه صیغه‌ای است…»

با استدلال استاد همدل نیستم، ولی بر هیچ کس پوشیده نیست که ما، خاصه در رشته‌های علوم انسانی، توانایی تولید این حجم از ایده که (ظاهرن) مد نظر پزشکان و مهندسانِ برنامه‌ریز است نداریم. بزرگان رشته‌های علوم انسانی در سراسر عمر خود اگر یکی دو ایده داده باشند بزرگ مانده‌اند، باقی هم شارح و مفسر و معلم بوده‌اند و یکی دو قدمی هم پیش برده‌اند…

بر هیچ کس پوشیده نیست، ولی ظاهرن مهم هم نیست. انگار خشت اول که کج گذاشته شده تا ثریا هم بناست همینطور کج برود و مگر در موارد «خاص» صدایی بلند نمی‌شود.(دانشجوی پیگیری نقل می‌کرد استادش سه فصل از کتابی که او ترجمه کرده بوده بدون تغییر در کتاب پنج فصلی‌اش آورده و ارتقاء هم گرفته و همه پیگیری های او تا وزارت علوم بی نتیجه مانده است- گویی آنها هم به ناچاری استادان واقفند و می‌گذرند مثل ما که به ناچاری استفاده غیر قانونی از منابع خارجی واقفیم و تن می‌دهیم…)

می‌دانم گروه‌های کوچک و بزرگی برای کشف جعل و تقلب و سنجش دعاوی و آرای اصحاب علم تأسیس شده و از قضا اغلب آسیب‌پذیرترین و نحیف‌ترین شاخه علوم، که علوم انسانی است را هدف گرفته است و زشتی آنچه برملا شده را نفی نمی‌کنم، ولی آنچه من خوانده و شنیده‌ام جز تسویه حساب‌های شخصی نبوده است و چون معمولن آدم‌های تأثیرگذار یا اساتید برجسته را نشانه می‌گیرد و خاکستر می‌کند گاه بیشتر خیانت است تا خدمت. به قول آن استاد منتحل از خود «به هر چیز اعتراض کنیم می‌گویند اینجا ایران است، ولی به این چیزها که می‌رسد مطابق قوانین بین‌المللی داوری‌‌مان می‌کنند».

قصد ندارم از رفتار غلط دفاع کنم. قصد ندارم کسی یا چیزی را توجیه کنم. دزدی غلط است. بد است. زشت است. همه چیز را بی‌برکت می‌کند بیشتر از همه علم و دانش را … حرفم این است که چرا برای مبارزه با جعل و تقلب اینطور بی‌پروا عمل می‌کنیم. چرا پیکره عظیم موانع و مشکلات و مطالبات را نمی‌بینیم و یکراست سراغ معلولی می‌رویم که اگر احتمالن چاره، قوه و آزادی لازم را داشت تن نمی‌داد به این وضعیت. اگر واقعن خیرخواه و حق طلبیم چرا به جای نابود کردن آدمها به نظام سنجشی اعتراض نمی‌کنیم که با قوانینش باعث اتلاف استعداد، پول، وقت، کاغذ و انرژی آدمها و ایجاد این حجم از جعل و تقلب شده است؟

اخیرن کتابی تورق می‌کردم با عنوان «اخلاق خلاق» و صرف نظر از بافتی که کتاب در آن شکل گرفته به نظرم رسید چقدر خوب است که اگر حقن دغدغه اخلاق داریم به این ایده بیاندیشیم که در زمینه و زمانه خودمان چگونه می‌توان اخلاقی بود و به نحو خلاقانه‌، و نه مکانیکی قضاوت اخلاقی داشت.

برای اطلاعات بیشتر بنگرید به:

دان مک نیون(1395)، اخلاق خلاق؛ درآمدی بر اخلاق نظری و عملی، ترجمه ادیب فروتن، ققنوس.

نوشتن دیدگاه

مواجهه با مرگ

به خاطر باران محبوس شده بودم در خانه و همین باعث شد بالاخره موفق شوم کتابی را که ساجده معرفی کرده بود دست بگیرم و بخوانم. آن موقع که توصیه کرد رفتم بخرم. گران بود. مدتهاست پول نداده‌ام برای کتاب قصه و این شد که منصرف شدم. روز تولدم یکی کتاب را بهم هدیه داد. خیلی خوشحالم کرد، ولی حس مرموزی مانع می‌شد کتاب را شروع کنم. چندبار چند صفحه جلو رفتم و بستمش… دوره‌هایی از زندگی‌ام بوده که از خودم پرسیده‌ام «چرا باید رمان بخوانم؟» و جواب داده‌ام «خب نخوان» و نخوانده‌ام. به هر حال، باران به انضمام قدری ناخوشی وادارم کرد کتاب را بخوانم.

مواجهه با مرگ روایت دو سال از زندگی مردی سی ساله است در دهه 60 میلادی که در اوج سرزندگی، موفقیت و شکوفایی مبتلا به سرطان می‌شود و…

شکی نیست که مگی در این رمان خواسته روایتگر یک تراژدی باشد. مطابق دستورالعمل ارسطو آدمهای تراژدی‌اش از طبقه اشراف و فضیلتمندان هستند. در جای جای داستان قهرمانان با موقعیتهای سوگناکی مواجه‌اند که در آن هیچ درست و غلط مشخصی وجود ندارد، ولی گزیر و گریزی از انتخاب و تصمیم‌گیری نیست. همچون تراژدی‌های یونانی، خانواده و روابط خانوادگی بار انتخاب‌ها را به دوش می‌کشند و خانواده و دوستانند که بر سر دو راهی‌ها باید تصمیم بگیرند چه برخوردی با قهرمان دمِ مرگ داشته باشند. آیا باید به او بگویند بیمار است و باقیمانده عمرش را تباه کنند، یا اجازه دهند این چند صباح خوش باشد و تا آخرین زمانِ ممکن به زندگی عادی ادامه دهد؟باز، اگر به این نتیجه رسیدیم که بی‌خبر نگهش داریم چطور در مراحل مختلف یک زندگی عادی (کار، عشق، ازدواج، بچه دار شدن و…) به او کمک کنیم؟

همه شخصیتها می‌خواهند کمک کنند، اما تعارض و تضاد دیدگاهها چنان زیاد است که بیشتر صفحات رمان شما را به یاد همپرسه‌ها/محاورات افلاطون می‌اندازد. بحث های بسیار مفصل و با جزئیاتی که من فکر نمی‌کردم جز میان سقراط و سوفسطاییان ما به ازای خارجی دیگری داشته باشد، ولی ظاهرن میان اشراف‌زادگانِ انگلیسی رایج است_ آدمهایی که از یکی از مهمترین دغدغه‌های اکثریت ابنای بشر فارغند: پول.

مواجهه با مرگ به نظر من رمان نیست، ولی کتاب ارزشمندی است. از آن دسته کتاب‌هایی است که می‌توان در حلقه‌های مطالعاتی از آن استفاده کرد و له و علیه استدلال‌های شخصیت‌ها بحث کرد. بستری داستانیست که قرار است شما را با اندیشه‌های گوناگون در تاریخ غرب آشنا کند. همان کاری که مگی در سرگذشت فلسفه و مردان اندیشه کرده بود. نمی‌توانید آن را بخوانید که با خواندنش سری سبک کنید یا شاهد غایب زندگی‌های دیگران باشید. در جای جای کتاب نه فقط با مرگ مواجه هستید که مواجهید با بحث‌های طولانی درباره معنای زندگی، زبان، سیاست، پزشکی، اتانازی، ژورنالیسم، اقتصاد، روانکاوی، عشق، سکس، ازدواج،  تعهدپذیری،  فرزندآوری و… گرچه شخصیت‌ها هیچ تصمیم انقلابی‌ای نمی‌گیرند.

اغلب اهل فلسفه دوست دارند داستان بنویسند. شاید به این دلیل که احساس می‌کنند تنها وسیله‌ایست که با آن می‌توانند خبرِ عالمِ بیرون از غار افلاطون را به مردم برسانند. شاید برای همین اسم شخصیت  زن داستان برایان مگی «آیوا» ست و مرد «جان اسمیت».

باری، در نهایت برخی مثل سارتر موفق می‌شوند و برخی مثل مگی نه…

 برای اطلاع بیشتر بنگرید به:

مواجهه با مرگ، 1397 برایان مگی، مجتبی عبدالله‌نژاد، چاپ دوم، نشر نو، 591 صفحه.

نوشتن دیدگاه

دایره‌های ترس

«چنگ زدن به مدرنیته در سطح زندگی مادی و در عین حال درآویختن به اندیشه‌ای گذشته‌مآبانه بیانگر نوعی روان‌گسیختگی بیمارگونه است»

نصر حامد ابوزید

 دایره‌های ترس غمگینم کرد. نوجوان بودم که با شوقی که آن زمان بود و امروز نیست، ترجمه معنای متن ابوزید را خواندم و خوب به یاد دارم اشاره کوتاه او به مباحث مربوط به زنان در قرآن توجهم را جلب کرد و در خاطرم ماند. همان اندک نشان می‌داد ابوزید مانند بسیاری از مردان روشنفکران عرب و خلاف بسیاری از مردان روشنفکر ایرانی توجه خاصی به مسائل مربوط به زنان در اسلام دارد. درباره آن توجه و این بی‌توجهی حرف بسیار است؛ ولی همان خاطره باعث شد به محض اینکه از انتشار ترجمه دایره‌های ترس؛ زنان در گفتمان دینی (دوائر الخوف قراءه فی خطاب المرأه) خبردار شدم کار و زندگیم را ول کنم( چند هفته بود که مثل آهو در عسل کتاب‌های ارسطو گیر افتاده بودم) و بگردم کتاب را بیابم و بخوانم و…و در نهایت خوانده و نخوانده رها کنم. این بی‌حوصلگی/کلافگی احتمالن ارتباط اندکی به محتوای کتاب دارد(که شاید امروز به اندازه گذشته نو نباشد) و بیشتر مربوط است به محتوای احوالات امروزمان!

باری، مترجم در مقدمه می‌نویسد«دایره‌های ترس از منظری تازه و با رویکرد و نگرشی جدید، نسبت مسائل زنان با متن مقدس را واکاوی، بازخوانی و بازفهمی می‌کند» و بیش از آنکه در جستجوی پاسخ نهایی باشد در پی طرح مسئله و زمینه سازی برای تأمل، تحرک و تشویق به یافتن پاسخ است.

جذابترین بخش نوشته برای من مقدمه نویسنده بود با عنوان «تلخ کامی و مسئولیت» که در آن با اندوه به خاطره تکفیر و تبعید و اجبار به جدا شدن از همسرش اشاره کرده و تکرار می‌کند «من می‌اندیشم، پس مسلمانم». ابوزید در مقدمه از أجر و صواب اجتهاد در دین سخن می‌گوید که «جز توانایی علمی» هیچ پیش شرط دیگری ندارد و نتیجه بدهد یا نه مجتهد نزد خداوند مأجور است. (گرچه نزد خلق خدا چنین نیست).

نویسنده بعد از مقدمه و دیباچه‌ای با عنوان «حوا میان دین و اسطوره»، که به داستان هبوط آدم و حوا و چگونگی اختلاط روایت قرآن با اسرائیلیات پرداخته، باقی کتاب را به تبیین درک و اندیشه خود درباره زن در گفتمان دین اسلام و نزد مسلمان اختصاص داده است. دایره‌های ترس دو بخش کلان و هفت فصل دارد: اول «زنان در گفتمان بحران» و دوم «قدرت و حقیقت: آرمانگرایی متون و بحران واقعیت»

بخش اول در سه فصل جداگانه به انسانشناسی زبان و خدشه دار شدن هویت؛ گفتمان نوزایش و گفتمان فرقه گرا و فقدان بُعد اجتماعی در گفتمان دینی پرداخته است.

بخش دوم بعد از پیشگفتار در چهار فصل ادامه یافته که اولی یادداشت مفصلی درباره حقوق بشر میان آرمان و واقعیت است و جنبه جنسیتی ندارد، فصل دوم مربوط به حقوق زنان در اسلام: مطالعه‌ای در تاریخ متون است؛ فصل سوم به افکار و آرای فاطمه مرنیسی در «دموکراسی و اسلام» پرداخته و ظاهرن عنوان کتاب نیز مدیون همین کتاب مرنیسی و تحلیل او از آن است. نهایتن فصل چهارم الگوی گفتمان دینی در تونس را بررسی کرده است.

کتاب را که مرور کردم دوباره به مقدمه بازگشتم. به آنجا که ابوزید از ترس بازدارنده خودش سخن می‌گوید که اعتماد و اعتقادش به فایده نوشتن و انتشار را از او گرفته است…اینکه داوری قضایی در باب مسائل فکری چه عمل جنایتکارانه‌ایست و اینکه چگونه هراس از خواندن آثارش، نه برای شنیدن استدلال یا وارد بحث شدن با او، که به نیت یافتن ارواح خبیثه در آنها، او را خسته، مأیوس و تلخکام و درعین حال مسئول، تنها می‌گذارد… همه این‌ها و بیشتر از اینها را در نگارش کتاب می‌بینید و من با خواندش حس کردم!

برای اطلاع بیشتر

دایره‌های ترس؛ زنان در گفتمان دینی، نصر حامد ابوزید، ترجمه ادریس امینی، نگاه معاصر، 1397.

نوشتن دیدگاه

فلسفه سوپ جوجه نیست*

چند روز پیش، دوست یکی از همکاران که برای دیدار دوستش به اتاق ما آمده بود، با وارسی قفسه‌های کتاب از من پرسید «چی خوندید؟» و بعد که دانست چه خوانده‌ام و نسبتی با سید حسین نصر ندارم، شروع کرد با این سوال که «بالاخره خدا وجود داره با نه؟». من که حرف چندانی برای زدن نداشتم،  شگفت زده و با چشمان گرد، دقایق طولانی به صحبت‌های او پیرامون تاریخ فلسفه از پیشاسقراطیان تا جزییات زندگی فیلسوفان، کتابهای فلسفی، استادان فلسفه، مکاتب فکری مختلف و نظریات جالبش درباره همه چیز گوش دادم. رشته این دوست بزرگوار بی‌ارتباط با فلسفه بود و حتی دشوار بتوان آن را در زمره علوم انسانی دانست. این تجربه، دست کم برای من که نادر نیست و بسامد آن به اندازه همان پرسش « شما با سید حسین نصر فامیل هستید؟» است.

 

تعداد قابل توجهی از تحصیلکردگان ما، خاصه در علوم غیرانسانی، اطلاعات عجیب و وسیعی درباره فلسفه، خاصه فلسفه غرب، دارند. اگر بفهمند فلسفه خوانده‌اید باید حتمن نظری درباره «باگ‌های نظام نظری آقای ملکیان» داشته باشید؛ یا موضعتان را درباره آرای سید جواد طباطبایی بگویید؛ یا تکلیف سروش را روشن کنید؛ یا فلان مسئله جزئی در نظر هگل را در جا تحلیل کنید؛ یا بگویید در دعوای ولتر و روسو مقصر چه کسی بود؛ یا همه این اسمهای جدیدی که موسسه‌هایی مثل پرسش درمورد آراءشان دوره برگزار می‌کند بشناسید؛ یا بدانید آیا رابطه نیچه و سالومه «تنها بوسه‌ای بر گونه» بوده یا … و در غیر این صورت شاهد آن برق و آن نگاه درخشان براق باشید. همان برق و نگاه درخشانی که بعدتر صداش را می‌شنوید که «یارووو دکترااااای فلسفه داره و هیچی حالیش نیست »

 

بالاخره ما اصحاب فلسفه هم باید از جایی نان بخوریم. آنهم در فضایی که نه جامعه و نه دانشگاه روی خوشی به دانش‌آموختگان فلسفه نشان نمی‌دهد. خاصه اگر گنده‌تر از دهانشان حرف بزنند یا حرفی خلاف آنچه باید، بگویند. این می‌شود که ماها (اگر نتوانیم/نخواهیم فلسفه را رها کنیم) یا باید مترجم بشویم یا معلم. آنها که بخت با ایشان یارتر است می‌شوند «استاد» برگزاری انواع دوره‌های کوتاه و بلند و متوسط درباره فیلسوفان و مکاتب مختلف (آنچه علاقه‌شان بوده) در موسسات آموزش آزاد.

مخاطبانمان هم کمتر از میان دانش‌آموختگان سرخورده فلسفه (که در هر شغل بی‌ربطی مشغولند)، که بیشتر از میان علاقمندانِ بی‌غمِ تحت تاثیرقراردادن دیگران با ایسم‌های متنوع، اصطلاحات آلمانی/فرانسه/انگلیسی و اسامی عجیب و غریب است. یا آنها که می‌خواهند بدانند «بالاخره خدا هست یا نه؟». یا آنها که در خانواده، وقتی زیاد غر می‌زده‌اند، بهشان گفتند تو جای اینکه دکتر/مهندس بشی باید فیلسوف می‌شدی… یا…حتمن مخاطبانی بهتر/دغدغه‌مندتر و یا حتی بدتر/ بیکارتر هم می‌توان برشمرد، اما حرفم چیز دیگریست. سوالم از خدمت یا خیانت ما، در برهه حساس کنونی، به حقیقت و دانایی است!

 

بیشتر از همه به خودم می‌گویم که این نحو ترویج و آموزش فلسفه و ترجمه انبوه کتابهای «فلسفه‌ات را قورت بده»، گرچه ممکن است برای ما اصحاب فلسفه شهرت/نانی به همراه داشته باشد؛ اما ضربه بزرگی بر پیکر نافرم فلسفه در ایران است. هیاهوی بسیاریست برای هیچ. گفتن ندارد که تفلسف ادب و آدابی دارد و فلسفه تاریخی عظیم و پیچیده که هرچند عام، هرگز یکسره بی ارتباط با زمینه فرهنگی/جغرافیایی/فکری و زمانه و حتی شخصیت خود فیلسوف نبوده است. ما که در آموزش عمومی مدارس خود هیچ از فلسفه ندانسته‌ایم و غالبن چندان هم مردمان کتابخوانی نیستیم و حتی با نحوه مطالعه دقیق یک متن بیگانه‌ایم، در مواجهه این چنین شلخته، انتخابی و نمایشی با فلسفه (که اغلب برآمده از هیچ تشخیصی برای درد معینی نیست) هم به خودمان و هم به فلسفه ظلم نمی‌کنیم؟

این متن قرار بود معرفی کتابی جدید و جنجالی در فلسفه باشد که وقتی فهمیدم به فارسی ترجمه و منتشر شده خیلی متعجب شدم. کتاب بسیار خوبی که به خاطر هم‌آنچه گفتم از معرفیش پشیمان شدم.

 

*این جمله از متن همان کتاب  است و به مجموعه کتاب‌های روانشناسی سوپ جوجه برای تقویت روح … اشاره دارد.

نوشتن دیدگاه

باستان‌شناسی سیاست‌های جنسی و جنسیتی

زمانی با شنیدن سرگذشت یکی از زنان معمولی یکی از شاهزادگان قجر از خودم پرسیده بودم  «جدی بعد از فروپاشیِ سلسله قاجار چی به سر زنان و کنیزان حرمسرای شاهان قاجار اومد؟»

 

الف- باستانشناسیِ تاریخ نزدیک این امکان را به پژوهشگر گذشته می‌دهدتا فرآیندهای تاریخی‌ای را که به وضعیت فعلی منجر شده دوباره ببیند و بشنود صداهایی را که در هلهله و همهمۀ فریادهای سیاسی مسلط حذف شده یا ناشنیده باقی مانده است. کتاب باستانشناسی سیاست‌های جنسی و جنسیتی به کوشش لیلا پاپلی و مریم دژم‌خوی و همکارانشان قصد دارد در دو فصل مستقل و در عین حال مرتبط به باز-رسی سیاست‌های جنسی و جنسیتی در اواخر عصر قاجار و دوره پهلوی اول بپردازد. کتاب بسیاری از پیشفرض‌های ذهنی ما درباره تاثیر مداخله‌های مدرن در تنظیم مناسبتهای جنسی و جنسیتی را به چالش می‌کشد و ما را با این پرسش رها می‌کند که آیا مادران سنتیِ ما در دوره قاجار حال و روز بهتری از مایِ مدرن نداشته‌اند؟

ب- فصل اول با عنوان طولانیِ«بدن سوبژکتیو و ابژکتیو: نگاهی به استراتژی‌های کنترل بدن با تاکید بر تغییر نظم جنسیتی و جنسی در دورۀ پهلوی اول» نوشته مریم دژم‌خوی و حسن موسوی به گردواری شواهدی بر این مدعا اختصاص دارد که در دیکتاتوری پهلوی هر فرد فی‌نفسه خطری برای حکومت مرکزی به شمار می‌رفت و باید با ابزارها و به شیوه‌های مختلف سرکوب و کنترل می‌شد. تولید شهروندان مدرن از روستاییان و کشاورزانِ سنتی برای ایجاد قابلیت حکمرانی مستلزم اِعمال تغییراتی همه جانبه در همه شئون زندگی مردم بود- مناسبات جنسی از مهمترینشان. نویسندگان این مقاله با نقب زدن به گذشته و شرح تنوع و تکثر موجود در زیست جنسی و جنسیتی ایرانیان در دوره قاجار نشان می‌دهند چگونه مدرنیتۀ رضا خانی امر جنسی را به امر سیاسی تبدیل کرد و دیگریِ جنسی توسط دولت طرد و به حاشیه رانده شد. هم زنان و هم اقوام در این دوره تضعیف، تربیت و کنترل شدند. نویسندگان می‌گویند «تبلیغ آزادی و رشد زنان در دوره رضا خان نمایشی بیش نبود؛ نمایشی که در آن قدرت در تن مردانۀ رضاخان نمود می‌یافت و مرد معیار قدرت بود. زنان از دورۀ مشروطه و حتی پیش از آن حرکت‌هایی را آغاز کرده بودند که با انتشار روزنامه و تاسیس مدرسه و کانون‌های زنان به اوج خود رسیده بود. رضا خان نه تنها این کانون‌ها و روزنامه های مستقل را توقیف کرد، بلکه اقدام به گشایش‌ انجمن‌های فرمایشی کرد که تقریباً زیر نظر مستقیم خود او اداره می‌شدند و البته…بسیاری از فعالان زن از پیوستن به این دست کانونها خودداری کردند» نویسندگان بخش نخست کتاب را با تمثیل لطیف و تکان‌دهنده‌ای تمام می‌کنند. تشبیه آرمانشهر رضاخانی به شهری تمیز و منظم با شهروندانی یکسان پوش و همسان اندیش که جایی برای مطرودان از این نظم تحمیلی ندارد.  آن سوی مرزهایش انبوهی از به حاشیه راندگان در حلبی‌آبادها و شهر نوها زندگی می‌کنند.

ج- فصل دوم کتاب با عنوان «نفت به مثابه باتلاق: بررسی باستان‌شناختی مشارکت اقتصادی و مالکیت زنان در ایران معاصر» نوشته لیلا پاپلی، عمران گاراژیان و گوهر سلیمانی عمدتن به موضوع قدرت اقتصادی زنان در گذشته نزدیک پرداخته و تاثیر مدرنیته و اقتصاد نفتی بر زندگی زنان ایرانی را بررسی کرده است. پیش از نفت و دوره پهلوی معیشت مبتنی بر کشاورزی زنان و مردان را یکسان وادار به تحرک می‌کرد، اما زندگی شهری بیش از همه زنان را حذف و خانه نشین کرد. عمده مقاله به بررسی مهریه و تاثیر آن بر زندگی زنان با بررسی زندگی سیصد زن از سه نسل در خانواده‌های استان خراسان تمرکز دارد.  نویسندگان مقاله با مطالعه مفصل میدانی درباره دارایی‌هایی که زنانِ قدیم عمدتن از طریق مهریه، جهیزیه یا هدیه به دست می‌آورده‌اند نشان می‌دهند چگونه در دوره مدرن زنان قدرت اقتصادی و اجتماعی گذشته خود را از دست داده‌اند. خانواده از نهادی تولیدی و زنان از موجوداتی مولد در اقتصاد تبدیل به نهاد و موجودات مصرفی شده‌اند و دارایی‌های اقتصادی زنان تبدیل به عددی معین از سکه‌های طلایی شده است که تنها به هنگام طلاق(شاید) به کار آید.

در جهانِ سنتی مهریۀ در مقابل حقوق مادی کمتر زنان و متناسب با نحوه زیست آنان (حق آب، زمین، باغ، احشام و…) به زنان امکان تاثرگذاری در حیات اجتماعی و اقتصادی خود و دیگران را می‌بخشید، اما امروز تنها راه دستیابی زنانِ تحصیلکرده و فاقد مهارتِ غیر شاغل (عمده زنان ایرانی) به ثروت ارث است که آن هم با محدودیتهای بسیاری مواجه است. نویسندگان در کنار توسعه مدرنیته و شهر نشینی، اصلاحات ارضی را یکی از عوامل موثر بر فقر زنان و محروم شدن آنها از امکانهایی می‌دانند که سابق بر این در اختیار مادربزرگان ما بوده است… نتیجه اینکه زن ایرانی امروز نسبت به مادربزرگش فقیرتر، منفعل‌تر و مصرفی‌تر شده است.

 

برای اطلاع از سرنوشت زنان حرمسرای قاجار و به طور کلی اطلاعات بیشتر از تغییرات نحوه زیست جنسی و جنسیتی ایرانیان در گذشته نزدیک بنگرید به:

باستانشناسی‌ سیاست‌های جنسی و جنسیتی در پایان عصر قاجار و دوره پهلوی اول، به کوشش لیلا پاپلی و مریم دژم خوی، نشر نگاه معاصر، 1397.

 

 

نوشتن دیدگاه

ما و میراث فلسفی ما: از موجوداتی میراثی به موجوداتی داری میراث

 

« میراث فلسفی ما جزئی از ماست و قرار نیست آن را دور بریزیم یا مانند یک دیرینه شناس در بنیادهای «فرهنگی» و «ساختاری» به تماشای آن بپردازیم …آن را از خود جدا می سازیم تا دگرباره به شکل نوینی به خود بازگردانیم و روابط نوینی با آن داشته باشیم تا معاصر ما باشد.»  

در کتابخانه‌های کوچک یا بزرگ اغلب ما کتاب‌های خوبی هست شبیه لباس‌های قشنگی که در کمدهای کوچک یا بزرگ‌مان. می‌خواهیم زمان مناسبی برسد که بخوانیم/ بپوشیمشان. زمان می‌گذرد و هیچ وقت آن زمان که به اندازه کافی فراغت داشته باشیم که آن کتاب را بخوانیم یا آنقدر لاغر شده باشیم که لباس را بپوشیم نمی‌رسد… ولی همچنان نمی‌توانیم از کتاب یا لباس مذکور چشم بپوشیم!

کتاب ما و میراث فلسفی‌مان [1] نوشته محمد عابد الجابری[2] برای من حکم همان پیراهنِ آبی تیره با کمربند آبی روشن را داشت که خیال نمی‌کنم هیچ وقت اندازه‌اش بشوم؛ با این تفاوت که کتاب از لباس خوش‌شانس تر بود! برای کاری عزم کردم فصل اول آن «مبادی خوانش‌های نوین را بخوانم» و بدون اختیار توی مترو و تاکسی تا آخرش پیش رفتم.

عنوان کتاب مژده «خوانش‌های نوین از فارابی و ابن سینا می‌دهد» و فصل اول با نقد خوانش‌های معاصر، که پشت هر برچسبی همه بنیادگرایانه‌اند ادعا می‌کند « اندیشه عربی نوین فاقد عینیت و نگاه تاریخی است.» جابری می‌گوید « آنچه ما آن را فلسفه اسلامی می نامیم خوانشی پیگیر و بازآفرینی مستمر از تاریخ ویژه خودش نبود-امری که برای فلسفه یونان رخ داد و از زمان دکارت تا کنون برای فلسفه اروپایی رخ می‌دهد، بلکه خوانش‌های مستقلی از فلسفه دیگر- یونان- بود، خوانش‌هایی که همان مضمون معرفتی را برای اهداف ایدئولوژیک و ناهمگون به کار گرفتند». کتاب هدف خودش را گسست ولی « نه گسست از میراث که گسست از نوعی رابطه با میراث» می‌داند. «گسستی که ما را از موجوداتی میراثی به موجوداتی داری میراث بدل کند».

جابری با استفاده از روشی که در فصل نخست شرح می‌دهد ابن سینا و فارابی را باز-می‌خواند و تلاش می‌کند با تحلیل زمینه و زمانه و آثار این دو فیلسوف به معمای جذاب «فلسفه مشرقی» ابن سینا و محتویات کتاب گم شده او پاسخ دهد و رازی که تا امروز حتی قصه‌های ما را بی‌نصیب نگذاشته[3] رازگشایی و در واقع راز-زدایی کند.  نویسنده از خلال نوشته‌هایی که ابن سینا ادعا می‌کرد متعلق به برگزیدگان و در بردارنده عناصر حکمت مشرقی اوست، مولفه‌های این حکمت را استخراج کرده و مقاصد و اغراض ابن سینا را با توجه به آبشخورهای فکری، مذهبی، فرهنگی، قومی و تربیتی او نشان می‌دهد. در نهایت مدعی می‌شود شیخ الرییس عقل و منطق را تا سده های زیادی در آگاهی عربی کشت و شاگردانش دو زنجیره طولانی از معاندان عقل را تشکیل دادند که سر سلسله یکی سهروردی و دیگری غزالی بود. «امری که به سبب آن تاریک اندیشی، اندیشه شیعی و سنی را با هم فراگرفت».

برای اینکه ببینیم نویسنده چگونه و با چه روشی این ادعای خود را ثابت می‌کند باید کتاب را خواند و همراه نویسنده شد برای دانستن «دلیل» به راه افتادن نهضت ترجمه در زمان عباسیان، امکان قرائت متفاوت از فارابی، خوانش‌های مستقیم و غیر مستقیم از اندیشه‌های یونانیان نزد مسلمانان، عناصر حکمت مشرقی ابن سینا و ریشه‌ها و آبشخورهای چندگانه آن و منظور از «مشرقیان» و «مغربیان» در زمانه ابن‌سینا و نزاع ایدئولوژیک میان آنان…

باری، صرف نظر از اینکه با نویسنده موافق یا مخالف باشیم خواندن این کتاب برای من یکی از لذتبخش‌ترین تجربیاتم در مطالعه فلسفه اسلامی بود.

[1] محمد عابد الجابری،1387، ما و میراث فلسفی‌مان، ترجمه سید محمد آل مهدی، نشر ثالث.

[2] پیش‌تر از محمد عابد الجابری کتاب سقراط‌هایی از گونه دیگر: روشنفکران در تمدن عربی را همین‌جا معرفی کرده بودم           [3] اشاره به داستان راهنمای مردن با گیاهان دارویی که ارجاعات زیادی به کتاب گمشده ابن سینا دارد.

 

نوشتن دیدگاه

اجازه ندارند بدن نداشته باشند

دنا هاراوی می‌گوید زنان در علم دیگرانی هستند که چون اجازه ندارند بدن نداشته باشند، پس معرفتی که تولید می‌کنند بی‌اعتبار است. ما به خوبی می‌دانیم که این بی‌اعتباری ناشی از بدنمندی منحصر به علم نیست. دست کم در جغرافیای ما، همچنان می‌توان ادعا کرد هر معرفتی که زنان در حوزه‌های گوناگون اعم از علوم تجربی و طبیعی و علوم انسانی و اجتماعی تولید می‌کنند، اگر نامعتبر نباشد مشکوک است: زن «انسانِ بدنمند» است و بدن با همه چیزهای بی‌اعتبار جهان پیوند خورده است.

ماری‌آن ایوانز(1880-1819) که ما با نام جورج الیوت می‌شناسیم برای فرار از همین بی‌اعتباری نامی مردانه برای خود انتخاب کرد تا نوشته‌هاش جدی گرفته شوند؛ ضمن اینکه ماری‌آن  «بدن» نداشت؛ یعنی آنقدر نازیبا بود که پدرش امیدی به ازدواج او نبسته بود و این بخت را یافت که بگذارند پی اشتیاقش برای معرفت برود و زندگی عجیب و پرماجرایی تجربه کند.

مدتی پیش مقاله‌ بسیار جالبی از جین همپتن می‌خواندم درباره «حکمت خودخواهی». نویسنده در سراسر مقاله برای روشن کردن منظورش از شخصیت‌های رمان میدل مارچِ جورج الیوت کمک گرفته بود. انواع آدم‌های خودخواه و انواع آدمهای خودقربانگر در میدل مارچ حضور داشتند و من که در زمان‌های دور خلاصه‌ای از این رمان را خوانده بودم و دقایقی از سریالش را دیده بودم متعجب شدم: چطور ممکن است چنان داستان کسالتباری این چنین عمق و بعد داشته باشد؟ اولین پیشفرضِ خامم این بود که خانم همپتنِ فیلسوف چنین عمقی را به داستان جورج الیوت تحمیل کرده از سر برخی ملاحظات، ولی نه حتی خواندن داستان که قدری مطالعه حول شخصیت عجیب نویسنده شوکه‌ام کرد! دانستن اینکه ماری‌آن یا همان جورج چه دانش وسیعی در قلمرو الهیات و فلسفه داشته و مترجم کتاب اخلاق اسپینوزا به انگلیسی بوده و امروز نگاه روانشناسانه او به احساسات در رمان‌هایش در برابر نگاه اسپینوزا به انفعالات محل بحث است برای من غافلگیر کننده بود.

هربار که کشف دوباره این زن‌ها را کشف می‌کنم تا یک هفته اندوهگینم! مولف مجموعه چهار جلدی تاریخ زنان فیلسوف در همان مقدمه کتاب اعتراف می‌کند یکی از بزرگترین مشکلات او در جمع‌آوری منابع برای کتاب تاریخ فلسفه زنان گم شدن زنهاست. زنها و نوشته‌هایشان عمدن یا سهون گم شده‌اند در تاریخ و بعد نکته جالب دیگر اینکه آنها که مانده‌اند، حتی اگر اثری فلسفی برجای گذاشته‌باشند، در اغلب کتابخانه‌ها نه در بخش فلسفه که در بخش ادبیات جا گرفته‌اند و به چشم اصحاب فلسفه نیامده‌اند…(خود من همین چند هفته پیش ترجمه  کتاب آکاستوس، دو گفتگوی افلاطونی نوشته خانم آیریس مرداک را در بخش ادبیات کتابخانه پیدا کردم. رساله‌ها به سبک محاورات افلاطونند درباره «هنر» و «دین» اما بدن نویسنده بردتشان به قفسه‌های ادبیات مبادا معتبر فرض شوند.)

باری، اندوه من از گم شدن یا کشف دوباره این آدمها نیست. اصلن برای آنها نیست. برای خودمان است، برای اجبار به بساطتی است که با آن درگیریم و دیگران را هم از همان دریچه می‌بینیم.

پ.ن:

این نوشته خلاف میلم پر از اسم شده. برای اطلاعات بیشتر روی اسامی آدم‌ها/کتاب‌ها تقه کنید.

میدل مارچ، جورج الیوت، ترجمه مینا سرابی، دنیای نو.

آکاستوس، دو گفتگوی افلاطونی، نوشته آیریس مرداک، ترجمه اصغر ترابی فارسانی، اختران، 1385.

 

نوشتن دیدگاه

Older Posts »